
بهترین جای دنیا برای پول درآوردن
هیچ یک،پیش از آنکه وارد اصل مقاله شوم، بهتر است پرسش مطرحشده در تیتر را دقیقتر بپرسم: بهترین جای دنیا برای پولدرآوردن، برای یک «ایرانی» که حداقل دو دهه ابتدایی عمرش را در ایران زندگی کرده است، کجاست؟ و پاسخ، صریح و سرراست این است: «ایران». شاید شما با این پاسخ موافق نباشید، به خصوص اگر زندگی در یک کشور دیگر را تجربه نکرده باشید. من هم قصد ندارم نظر خودم را ثابت کنم، فقط میخواهم تجربهها و مشاهدات خودم را با شما در میان بگذارم. مطمئنم که پس از به پایانبردن این مقاله، خودتان به بهترین پاسخ خواهد رسید.
یک ایرانی ممکن است فکر کند که اگر نتوانسته به پول و درآمد دلخواهش برسد، اشکال از این است که در ایران به دنیا آمده است و در این کشور زندگی میکند. البته در خصوص به دنیاآمدن دیگر نمیشود کاری کرد- به محض اینکه آدم متولد میشود دیگر کار تمام شده است و راه عقبگردی نیست! اما در خصوص کشور محل زندگی، با هزار و یک اماواگر البته، ممکن است فرد بتواند در جایی و سرزمین دیگری رحل اقامت بیفکند؛ و برای این کار، چه جایی بهتر از کشورهای جهان اول؛ بهخصوص آمریکا، کانادا یا استرالیا، یا یک پله آن طرفتر، یکی از کشورهای اروپای غربی. این کشورها بازار آزاد و سرمایهداری دارند؛ مخصوصا آمریکا که اصلا ادعایش این است که سرزمین فرصتهاست.هر چه نباشد، «سیلیکونولی» در این کشور است که از دل آن اپل و مایکروسافت و گوگل و فیسبوک و خیلی شرکتهای دیگر متولد شدهاند که امروزه هر کدام، از حیث تعداد کاربر و میزان نقدینگی، برای خودشان کشوری هستند. آنقدر که مثلا میشنوی فیسبوک قرار است در انتخابات آلمان کمکحال دولت این کشور باشد تا آگهیها و پستهای درجشده در این شبکه اجتماعی، جهتگیری نسبت به یک جناح و حزب سیاسی خاص نداشته باشد. همینطور دیدهایم که خیلی از ایرانیهای موفق، سر از آمریکا درآورده یا با تحصیل و کار در این کشور، پلههای موفقیت را طی کردهاند. اصلا افسانهای هست که پدربزرگها شب یلدا، وقتی همه دور کرسی نشستهاند، تعریف میکنند كه نصف دانشمندان ناسا را ایرانیها تشکیل میدهند. البته بعضی چیزها هم دیگر افسانه نیست. مثل «دارا خسروشاهی»، مدیرعامل جدید «اوبر» که تبار ایرانی دارد، یا «انوشه انصاری» که شرکتی میلیوندلاری را تاسیس کرد و به خاطر همان توانست هزینه سفر شخصیاش به فضا را تامين کند. افسانه اینجاها میگوید اینها اگر ایران بودند، نهایتش در یک ادارهای، شرکتی داشتند یک کار معمولی میکردند.اما افسانه عادت دارد که روی چیزهای کمیاب و استثنایی انگشت بگذارد. اگر اینطور نباشد، یک قصه معمولی و شاید کسالتبار میشود که کسی حوصله ندارد برای گوشکردن به آن وقت بگذارد. افسانه میگوید در «خارج»، طرف میتواند با آمازون برای فروش کالاهایش همکاری کند و درصد بگیرد، یا اصلا یک کسبوکار برای خودش در ئیبی (eBay) راه بیندازد. حتی میتواند کالاهای فیزیکیای را بفروشد که در چین تولید میشوند و در انبارهای آمازون نگهداری میشوند و برای خریداران در سراسر دنیا ارسال میشوند. یعنی طرف در خانهاش پشت لپتاپ بنشیند، یا اصلا لپتاپش را بردارد برود در استارباکس بنشیند و قهوه تلخ نوشجان کند و يك عالمه «دلار» درآورد. یک عالمه. افسانه است دیگر، شیرین است. اغواکننده است. یا اصلا طرف میتواند یک انتشاراتی برای خودش در آمازون راه بیندازد. کتاب چاپی را هم از طریق آمازون میتواند on_demand (بسته به سفارش) چاپ کند و برای خریدار بفرستد، بدون اینکه لازم باشد چندصد یا چندهزار نسخه را همان ابتدای کار چاپ کند و کلی هزینه چاپ و انبارداری بدهد. یا اینکه اصلا بزند در کار کتابهای الکترونیک و در بازار «کیندل» (کتابهای الکترونیک آمازون) سری توی سرها درآورد. یا هیچکدام نه، یک «اپ» درست کند برای اندروید و iOS، یک دلار هم قیمتش باشد؛ کافی است یک میلیون از آن را بفروشد تا میلیونر شود به دلار. زرشک! اینجا پر است از دورههای آموزشی آنلاین که وعدههای عجیبوغریب در خصوص درآمدزایی از این روشها میدهند، هر روز یک وبینار، هر روز یک بسته آموزشی، هر روز یک روش جادویی که تا حالا کسی از آن خبردار نشده است. اما گردوخاک ادعا که فرومینشیند، طرف دوروبرش را نگاه میکند و میبیند اکثریت مطلق جامعه صبح تا شب (یا همان ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر حداقل) سر کار هستند و امیدشان به پولدارشدن، بیشتر بسته به خرید بلیتهای لاتاری و برندهشدن یکهوییِ چند میلیون دلار پول قلمبه است. اینها تازه کسانی هستند که خودشان سالهاست اینجا زندگی میکنند، همینجا متولد شدهاند یا با جامعه کموبیش اخت شدهاند. زرنگترهایشان توانستهاند نیازهایی از جامعه را تشخیص بدهند و برای برآوردن آن نیازها، کسبوکاری راه انداختهاند و به پول پاروکردن که شاید نرسیده باشند، اما با هر روز سر کاربودن و خوندلخوردن، زندگی نسبتا مرفهی دارند.اما کمی که این لایه موفقیت ظاهری را کنار میزنی و وارد دنیای درونی فرد میشوی، میبینی که این موفقیت به قیمت فداکردن خیلی چیزها به دست آمده است. مثلا دلتنگی برای کشوری که از آنجا آمده است. گاهی احساس بیگانگی از خود و از دستدادن معنای زندگی. ما ممکن است یک ایرانی تیپیکال را نشناسیم، اما حداقل نسبت به یک ایرانی و خواستههایش، بیشتر شناخت داریم تا یک کانادایی، هندی، روس یا مکزیکی. اگر با یک ایرانی کار کنیم بیشتر راحت هستیم تا مثلا یک چینی. از سریال و فوتبال و سیاست گرفته تا کتاب و حرفهای شخصی، خیلی راحتتر با یک هموطن و همزبان میتوانیم ارتباط برقرار کنیم تا کسی که این جغرافیا و سرزمین را تجربه نکرده است. خدمتکردن به آن ایرانی هم در قالب کسبوکار، برایمان خوشایندتر است، چون هم نیازهایش را بهتر میشناسیم، هم برایمان معنادارتر است که کاری را برای کسانی انجام بدهیم که در سرزمین ما زندگی میکنند و تاریخ و جغرافیای مشترکی را با هم تجربه کردهایم، هم نفوذ به بازار ۸۰میلیونی ایران راحتتر است تا بازاری هرچند شاید بزرگتر اما پر از ناشناختگی. شاید بپرسید بحث صادرات در کجای قضیه میگنجد؟ آن داستانش کمی فرق میکند. در صادرات، فرد ابتدا بازاری در کشور خودش دارد و بعد میرود بازارهای دیگر را هم بگیرد. در «جایی» هست که احساس میکند به آنجا تعلق دارد (جایش را یافته است به قول «دُن خوان» در آموزههایش به «کارلوس کاستاندا») و فونداسیون محکمی زیر پایش است. اما مهاجرت به یک کشور غریبه و راهاندازی کسبوکار در آن، مثل معلقبودن میان زمین و آسمان است. جاذبه سرزمین مادری، هم معنوی و هم مادی، همواره فرد را به سمت خود میکشد و سایهای از غمی نوستالژیک را بر جان او میاندازد. فردی است در کانادا که هفتهنامه شکیل و خوشخوانی را برای مخاطبان ایرانی اینجا منتشر میکند. اما وقتی به ایران سفر میکند و برمیگردد، با شوق از بازار پررونق مطبوعات و شور مردم میگوید. چیزی که اینجا نیست. هفتهنامهاش به آگهی سرپاست و با توزیع مجانی هم خیلیها حوصله برداشتن آن را از سبدهای جلوی مغازههای خواروبار و خواندنش، ندارند.بازار آن هفتهنامه محدود به جامعه کوچک ایرانی است، اما دیگری شرکت ساختمانی موفقی در تورنتو دارد با مشتریانی از هفتاد ملت، با این حال از دیدن عکسهای «پل طبیعت» بر فراز بزرگراه مدرس و خواندن مطالبی درباره آن بیشتر ذوق میکند تا خبر آسمانخراش ۸۵طبقهای که قرار است اینجا ساخته شود و بلندترین ساختمان شهر خواهد شد و رسانهها حسابی به آن پرداختهاند. در چشمهایش میخوانی که دوست داشت همین کسبوکار موفق را در تهران میداشت. یکی دیگر شرکت نصب و راهاندازی و تعمیرات وسایل گرمایشی و سرمایشی دارد و کل سال و خوشگذرانی با رفقا و سفرهای آمریکا و مکزیک و اروپایش را یک طرف میگذارد و سفر به ایران را یک طرف دیگر. و همه اینها، صاحبان کسبوکارهای کوچک و متوسط و دیگرانی که اینجا شغلهای حقوقبگیری دارند، ترجیح میدادند در ایران میبودند. آنقدر که شما در ایران آشنا و شبکه ارتباطی داری، اینجا هرگز نمیتوانی داشته باشی. آنقدر که آنجا میتوانی بزرگ شوی، اینجا نمیتوانی. آنقدر که آنجا میتوانی برای کسبوکارت معنا پیدا کنی، اینجا نمیتوانی. اما اینکه چرا افراد رنج از صفر شروعکردن در سرزمینی دیگر را به جان میخرند، دلایلی دارد؛ گاهی وقتها به سادگی سرعت اینترنت و دسترسی آزاد به آن، یا مقدمبودن قانون بر سلیقه. یک ایرانی، در ایران راحتتر میتواند پول درآورد، چه از راه کارآفرینی چه از راه کار برای دیگران و این شیوه، برایش خوشایندتر و معنادارتر است. هرچند تا وقتی در ایران است، از شدت نزدیکی به گنج ممکن است آن را نبیند، با این حال حتی با دیدن گنج هم کاستیهای بزرگ او را آزار میدهد. او دوست دارد در سرزمین خودش باشد، ریشه در آنجا داشته باشد و اگر خواست، شاخ و برگ به تمام دنیا بگستراند. دوست دارد با هویت ایرانیاش راحت و محترمانه به نقاط مختلف دنیا سفر کند، در همایشها و نمایشگاهها شرکت کند، واحد پول کشورش در سیستمهای مالی دنیا پذیرفته شده باشد و بتواند آزادانه با تمام دنیا تراکنش مالی داشته باشد و اگر دستگاهی میسازد یا اپلیکیشنی درست میکند، کتابی مینویسد یا خدمتی عرضه میکند، آن را با افتخار به نام ایران به تمام دنیا معرفی کند.