
یار دبستانی
هیچ یک،من و رضا از کلاس اول دبستان با هم همکلاسی بودیم و در یک محله زندگی میکردیم. پدر رضا سنگکار ساختمان بود و با وجود اینکه در کار ساختمانی مشغول بود، آدم روشنفکری بود و همیشه به تحصیل فرزندانش اهمیت میداد. خواهر رضا سال دوم دانشگاه درس میخواند و ششماهی بود که به عقد شوهرخواهرش که در یک داروخانه به کار نسخهپیچی مشغول بود درآمده بود. رضا از سال اول دبیرستان تا سوم راهنمایی همیشه منظمترین و بااخلاقترین و همچنین شاگرد ممتاز مدرسه و همیشه مورد توجه آموزگاران و مدیر و ناظم مدرسه بود. من خودم شخصا رضا را خیلی دوست داشتم. ولی همیشه مورد توجهبودنش و نمرات عالی رضا باعث شده بود يك جورهايي به رضا حسادت کنم. البته تنها من نبودم که این حس را به او داشتم. چند نفر دیگر از بچهها هم مثل من فکر میکردند. بعضی وقتها تصمیم میگرفتیم دفتر یا کتاب رضا را یواشکی برداریم تا نتواند خوب درس بخواند و تکالیفش را انجام بدهد تا فرصتی باشد برای اینکه عقب بیفتد و یك جورهایی از چشم آموزگارمان بیفتد و باعث شود که ما دیده شويم و مورد توجه قرار بگیریم. ولی هیچ کدام از این شیوهها برای ضربهزدن به رضا کارساز نبود و رضا در هر حالتی بیرقیب و یکهتاز بود. در هشت سالی که با رضا همکلاسی بودم، فکر نمیکنم حتی یک روز غیبت هم برايش در مدرسه ثبت شده باشد. یک روز برخلاف همیشه رضا سر کلاس حاضر نشد و برای همه ما عجیب بود که او امروز به مدرسه نیامده باشد. حس خیلی بدی داشتم، نگران بودم و دلشوره داشتم. مرتب به صندلی خالیاش که بغلدستم بود نگاه میکردم. بالاخره زنگ آخر مدرسه زده شد. با عجله کتاب و دفترهايم را جمع کردم و با سرعت به طرف خانه دويدم. وسایلم را خانه گذاشتم و به سمت خانه رضا میدویدم.چندقدمی خانه رضا دیدم دم خانهشان شلوغ است. از ميان جمعیت رد شدم، وارد حیاط شدم. دیدم رضا گوشه حیاط تکیه داده و گریه میکند. متوجه شدم پدر رضا هنگام کارکردن از روی ارتفاع سقوط کرده و با ضربه مغزی فوت کرده. رضا را بغل کردم و هر دوتايمان گریه میکردیم. حس نزدیکی به رضا باعث شده بود احساس کنم درد مشترکی با هم داریم. تا حدی که احساس میکردم پدر خودم فوت کرده است. از آن روز به بعد دیگر رضا به مدرسه نیامد و هیچ کس رضا را سر کلاس درس و مدرسه ندید. وقتی آموزگاران به کلاس میآمدند و جای خالی رضا را میدیدند، آه و افسوس در چهرهشان نمایان بود. بعضی روزها بدجوری دلم میگرفت. نبودن رضا سر کلاس آزارم میداد.آرامآرام نبودن رضا در کلاس عادی شد. سال بعد به دبیرستان رفتم و تقریبا همه بچهها پرتوپلا شديم. سالها به سرعت گذشت. دبیرستان تمام شد. غول کنکور را هم پشت سر گذاشتم. وارد دانشگاه شدم. چهار سال کارشناسی و به دنبال آن کارشناسی ارشد و در نهایت چشم باز کردم، دیدم توی پادگان در حال خدمت سربازی هستم. یک روز رسید که نگاه کردم ديدم به دنبال تسویهحساب در پادگان به دنبال جمعکردن امضا هستم تا آخرین لحظههای حضور در پادگان را پشت سر بگذارم. کارت پایان خدمت، سند آزادی من بود. انتظار به پایان رسید و حالا باید فکر کار باشم و سروسامانی به زندگی بدهم. با خودم فکر میکردم چقدر عجله داشتم برای بزرگشدن، برای تمامشدن مدرسه، ورود به دانشگاه و… وقتی به گذشته نگاه میکنم میفهمم همه این روزها با چه سرعتی گذشت؛ مثل برق و باد. به دنبال کار میگشتم؛ از دوستان و آشنایان خودم و پدرم گرفته تا روزنامهها، تا شاید کاری پیدا کنم و آیندهام را بسازم. به شرکتهای مختلف رزومه فرستادم. یک سالی طول کشید تا بالاخره یک روز تلفن همراه، نوید پیداشدن یک کار را داد. با شور و اشتیاق فراوان برای مصاحبه رفتم. پس از انجام مراحل اولیه بالاخره برای گذراندن دوره آزمایشی به کارگاه ساختمانی معرفی شدم. یک هفتهای مشغول کار بودم. یک مجتمع 256واحدی را میساختیم. هر روز از کنار کارگران عبور میکردم. زیاد توجهی به کارگران نداشتم. یك جورهایی خودم را برتر از کارگران میدیدم. خب سالها درس خوانده بودم و مهندس شده بودم. باید با بقیه فرق میكردم. یک روز توی دفتر مهندسی کارگاه مشغول بررسی نقشهها بودم که صدای رئیس کارگاه توجهم را جلب کرد. با صدای بلند و سروصدای زیادی میگفت نه اصلا امکان ندارد، همین الان وسایلت را بردار برو حسابداری تسویهحساب کن و دیگر این طرفها پیدايت نشود. پشت سرش صدای ناله یک کارگر که التماس میکرد آقای مهندس به خدا قسم، به جان مادرم من به كسي تریاک ندادم و… از دفتر کارم بیرون آمدم و نگاه کردم. خدایا این کارگر را من کجا دیدم؟ یک دفعه چشم من و چشم کارگری که التماس میکرد برای یک لحظه به همدیگر افتاد. بیاختیار داد زدم نه، نه، امکان ندارد. این نمیتواند رضا باشد. رضا رويش را از من برگرداند.شروع به دویدن کرد. داشت از من فرار میکرد، پشت سرش راه افتادم. صدايش کردم. از پشت سر گرفتمش. گفتم وای رضا چرا؟ این چه قیافهاييه؟ با خودت چه کار کردی پسر.همدیگر را بغل کردیم و اشک میریختیم. توی جشنهای آخر سال همه حسرت رضا را میخوردیم، چه كسي فکر میکرد رضایی که چشم و چراغ مدرسه بود، آرزويش این بود که مهندس هوا-فضا بشود، کارگر ساختمانی شود؟ از جیبش مواد درآورده باشند. دستش را گرفتم آوردمش توی اتاق. گفتم مهندس میتوانم خواهش کنم به خاطر من ادامه ندهی؟ تو رضا را نمیشناسی، بگذار معرفیاش کنم. سهتایی توی دفتر نشستیم. دستور دادم براي رضا چای بیاورند. بغض رضا یک بار دیگر ترکید. گفتم رضا بگو این سالها چه کار کردی؟ گفت آقای مهندس… گفتم نه، من جلوی تو آقای مهندس نیستم. من مسعودم. همان کسی که همیشه آرزو داشت درسهايش مثل رضا بشود. همیشه با دو سه نمره پایینتر از تو پشت سرت بودم. الان هم مسعود صدايم کن. گفت بعد از مرگ پدرم مجبور شدیم، به خاطر قسطهای بانک خانه را بفروشیم و بدهیهای بابا را بپردازیم. قسط خانه، قسط خرید جهیزیه و… با باقیمانده پول خانه، مادرم یک خانه توی جنوب شهر رهن کرد که اجاره ندهیم. خواهرم دانشگاه را رها کرد تا وقت بیشتری برای کارکردن داشته باشد و کمکهزینه زندگی من و مادر و برادر کوچکترم باشد. من هم دنبال دستفروشی سر چهارراههای خیابانهای شهر رفتم. رفتار شوهرخواهرم به سرعت تغییر کرد. چندماهی از مرگ پدرم نگذشته بود که خانواده شوهرخواهرم یک شب به خانه ما آمدند. مادرم ما را از خانه بیرون فرستاد. بعد از دو ساعت که با خواهر و برادرم برگشتیم خانه، مهمانها رفته بودند و مادرم خیلی گریه کرده بود. وقتی چشم مادرم به خواهرم افتاد همدیگر را بغل کردند. مادرم اشک میریخت ولی خواهرم نوازشش میکرد، و دلداریاش میداد. خواهرم میگفت مامان به جان خودت خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد. حالا راحت شدم. مادرم احساس گناه و معذرتخواهی میکرد که تو پاسوز زندگی ما شدی. ولی خواهرم میگفت من یک موی شماها را با صد تا آدم مثل محسن عوض نمیکنم. پدرم اگر کارگر بود ولی آدم شرافتمندی بود، مادرش فکر کرده که همسرش خرجی ما را ميدهد پس همان بهتر که الان جدا شوند. آن شب تا صبح خوابم نبرد. تمام بالشم خیس شده بود. با خودم تصمیم گرفتم بیشتر کار کنم تا پول بیشتری دربیاورم تا بتوانم وضعیت بهتری برای خواهر، مادر و برادرم فراهم کنم و جای خالی پدر را برايشان پر کنم. یک روز که در حال دستفروشی بودم با یکی از بچههای کار آشنا شدم. او سیگار میفروخت، به من گفت سیگار سود خوبی دارد. از روز بعد وارد کار فروش سیگار شدم. درآمد خوبی داشت. خودم سیگارکشیدن را شروع کردم. یواشیواش با کارگران ساختمانی که مشتری سیگار بودند آشنا شدم و وارد کار ساختمان شدم. سیگارفروشی را رها کردم. خوشحال شدم که کار ارزشمندی پیدا کردهام. بعد از دو سه سال تبدیل به استادکار شدم. درآمد خوبی داشتم. اوضاع روبهراه شده بود تا یک روز با یک استاد کاشیکار آشنا شدم. با هم دوست شدیم، رفتوآمد خانوادگی پیدا کردیم. این آشنایی منجر به ازدواج او با خواهرم شد. خواهرم سروسامان گرفت. من احساس شادی میکردم. بعد از چند وقت دایی شدم. از اينكه خواهرزاده دوقلو داشتم و من باعث این ازدواج شده بودم خیلی احساس غرور میکردم. حالا خیالم راحت شده بود که مشکلات خانواده تا حدودی حل شده. هر روز با شور و شوق و انرژی زیاد سر کار میرفتم و تا دیروقت سر کار میماندم. یک شب که برای خانه خرید کرده بودم و به سمت خانه میآمدم گوشی موبایلم زنگ خورد. با صدای گریه مادرم قلبم فرو ریخت. گفتم چی شده؟ که برادرم گوشی را گرفت و گفت داداش شوهر معصومه بعدازظهری توی خواب سکته کرده. خریدها از دستم افتاد. دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. نفهمیدم چطوری خودم را به خانواده رساندم. همه چیز به هم ریخت. مدتها بود سیگار را ترک کرده بودم. از آن شب لعنتی سیگارکشیدن دوباره شروع شد. ولی مشکلات پشت مشکلات باعث شد از سیگار فراتر بروم. دیگر حالا درآمدم فقط کفاف هزینههای اعتیاد را ميدهد. خواهرم با دو تا بچه برگشت خانه مادرم. سر رضا را گرفتم توی بغلم. گفتم غصه نخور رضا. من کمکت میکنم. مثل همان روزهای مدرسه که پول توجیبیمان را با همدیگر خوراکی میخریدیم و با هم میخوردیم. یادته، باز دوباره با همدیگر هستیم. از آن روز تصمیم گرفتم، زندگی رضا را تغییر بدهم. رضا را ترک دادم. به خانواده رضا کمک کردم تا وضعیتشان را سروسامان بدهيم. سراغ داییام رفتم که رئیس اعتبارات بانک بود. درخواست وام دادم. خانه رضا را عوض کردیم. رضا را تشویق به ادامه تحصیل غیرحضوری کردم. همه چیز رو به بهبود بود. و هر روز بهتر و بهتر میشد. خواهر رضا را هم به نماینده شرکت بیمه که کارهای بیمهای شرکت را انجام میداد معرفی کردم و کارش را به عنوان فروشنده بیمه شروع کرد. در کلاسهای بازاریابی و فروش بیمه شرکت میکرد و با استفاده از تجربیات زندگی خودش و تعریف داستانهای زندگیاش مشتریان زیادی را ترغیب به خرید بیمهنامه میکرد. با سرعت کارش رونق گرفت. با کارمزدهایی که دریافت کرده بود و وامی که در اختیارش گذاشتم یک ماشین خرید. یک شب برای جشن موفقیتهای نمایندگیشان و اینکه در فروش بیمههای عمر موفقیت چشمگیری به دست آورده بودند دعوت شدیم. از نفر دهم اسامیشان را خواندند و برای دریافت جایزه روی سکو میرفتند. آخرین نفر معصومه بود. یک سکه طلا به همراه یک تندیس زیبا جایزه نفر اول بود. اشک شوق در چشمان معصومه جاری شد. میکروفن را گرفت و گفت میخواهم از سه نفری که در زندگی من تاثیرگذار بودند، صمیمانه تشکر کنم؛ آقای مهندس مسعود، سرکار خانم… مدیر نمایندگی که به من اعتماد کردند و اجازه دادند من وارد صنعت بیمه شوم و آقای حمید امامی که باعث شدند من بیمه را به صورت مفهومی بیاموزم و درک کنم. و بزرگترین عامل موفقیتم را در صنعت بیمه (چرایی) فروش بیمه به خوبی از ایشان آموختم. و در نهایت اینکه فهمیدم چگونه با داشتن یک بیمهنامه مسیر زندگی انسانهای زیادی متحول میشود. به سمت آقای امامی رفتم با ایشان دست دادم و اجازه خواستم چنددقیقهای با ایشان صحبت کنم. ایشان هم درخواست من را پذیرفت و من خواستهام را با ایشان در میان گذاشتم. نگاهی به من کرد و لبخندی زد. گفت کمکت میکنم ولی یک شرط دارد. گفتم چه شرطی؟ گفت باید یک بیمه عمر بخری و ذینفع بیمهنامه را هم خانم معصومه… و دوقلوهایش تعیین کنی تا درخواست ازدواجت را به اطلاع ایشان و خانوادهاش برسانم و موافقت آنها را برای این ازدواج بگیرم. خانم معصومه … را صدا کردم و فرم پیشنهاد را از ایشان گرفتم و پر کردم و نخستین گام را برای شروع زندگی مشترکمان برداشتم. همیشه با خودم فکر میکنم اگر پدر رضا یا شوهرخواهر رضا بیمه عمر میداشتند، زندگیشان چه مسیری را طی میکرد؟ و پاسخ به این پرسشم كه «آینده را نمیشود پیشبینی کرد ولی میتوان آن را مدیریت کرد و بیمه یکی از راههای کنترل و مدیریت آینده است» پس بیمه را جدی بگیریم.