اینجا، موزه خاموش خاطرهها بوی کهنه عکسها با عطر بهشت درآمیخته و سکوت قابها، بلندتر از هر فریادی، داستان ایثار را زمزمه میکند، هر قاب عکسی روایتی است از نبضی که هنوز در سینه زمان میتپد.
گروه جامعه هیچ یک – در گردباد تاریخ، گاه چهرههایی پدیدار میشوند که گویی از جنس دیگری هستند؛ از تاروپود نور بافته شدهاند. مادران شهدا، این فرشتگان خاکنشین، با دلهایی به وسعت آسمان و روحهایی به استواری کوه، حماسهای را آفریدند که هرگز کهنه نخواهد شد.
آنان در سکوت مقدس خانههایشان، نهال عشق را به باشکوهترین درخت ایثار تبدیل کردند و باغی پرورش دادند که میوههایش، جانهای پاک فرزندان این مرز و بوم بود.
تصور کنید زنی را در سپیده دمی سرد؛ دستان پینهبستهاش را به آسمان میگشاید و با چشمانی نمناک، اما مصمم، تنها گوهر وجودی اش را به امواج خروشان رودی میسپارد.
قلبش از غمی سنگین فشرده میشود، اما لبهایش با نام خداوند به لرزه درمیآید. این تصویر، یک تابلوی نقاشی نیست؛ واقعیت زندگی زنانی است که عشق به خدا و میهن را در رگهایشان جاری ساختند، آنان در دل توفان، چراغ امید را روشن نگاه داشتند و با اشکهای شبانهشان، بنیان استواری برای فرداها ریختند.
به مناسبت عظمت و بزرگی قلب این مادران امروز همزمان با سالروز وفات حضرت ام البنین مراسمی باشکوه با عنوان شکوه ایثار به منظور تجلیل از مادران و همسران شهدا در حرم مطهر حضرت معصومه و بقاع متبرکه سراسر کشور برگزار می شود.
هنگام بدرقه، گویی زمان از حرکت میایستاد؛ مادری با دستان لرزان، کولهبار سبک سربازی فرزندش را مرتب میکرد؛ درون آن، نه تجملاتی بود و نه ترسی، تنها ایمانی به وزن تاریخ جای گرفته بود. نگاهش را به چشمان فرزند میدوزد؛ نگاهی که در آن اقیانوسی از مهر و موجی از غرور موج میزد. او میداند که این آخرین دیدار است، اما هرگز اجازه نمیدهد قطره اشکی بر گونهاش جاری شود، بوسهای بر پیشانی اش میگذارد؛ بوسهای که حکایت از پیمانی ابدی دارد.
و سپس، آن لحظه هولناک فرا میرسید؛ لحظهای که پیکر بیجان عزیزش را در آغوش میگرفت. بدنش از غم میلرزید، اما روحش چون کوهی استوار بود. او جسد خونین فرزندش را میبوسید؛ همانگونه که روزی او را در گهواره میبوسید. بوی خاک و خون، فضای اتاق را پر کرده بود، اما در چشمان درخشنده مادر، آرامشی جاودانه موج میزد. او میدانست که فرزندش به ملاقات معشوق رفته است.
این مادران، پیکرهای بیجان را در آغوش میگرفتند، اما گویی تاجی از نور بر سرشان مینهادند. اشکهایشان، چون مرواریدهایی گرانبها، بر روی گونههایشان میغلتید و بر خاک میچکید. هر قطره اشک، روایتی بود از عشقی که هرگز پایان نمییابد. آنان در سکوت خود، فریادی را در تاریخ به ثبت رساندند که تا همیشه طنینانداز خواهد بود.
در جنگ ۱۲ روزه نیز، این داستان قدیمی با روایتی تازه تکرار شد. مادری در آستانه در ایستاده بود و به فرزندش مینگریست. باد، موهای سپیدش را کنار میزد و در چشمانش، شکوه یک امپراتوری از عشق نمایان بود. او میدانست که ممکن است این آخرین باری باشد که چهره فرزندش را میبیند، اما با لبخندی تلخ و شیرین، او را به پیشواز سرنوشت میفرستد.
این مادران، قهرمانان گمنام این سرزمین هستند. آنان در سایه عشق خود، درخت وجودی ملتی را آبیاری کردند تا همیشه سبز و پایدار بماند. هر یک از این زنان، گویی کوهی از الماس بودند که در آتش مصیبت، درخشششان بیشتر میشد. نام و یادشان تا ابد در آسمان میهنمان خواهد درخشید و نسلهای آینده، وامدار اشکها و دعاهای آنان خواهند بود.
بیتردید، قلب هر مادری در آن شبهای سرد و طولانی، با هر شلیک توپ میلرزید. او پنجره را میبست، اما نمیتوانست صدای جنگ را از گوشۀ قلبش بیرون کند. گاه بر مرز جنون قدم میگذاشت، اما دوباره با یاد خدا و عکس فرزندش به تعادل بازمیگشت. سکوت خانه، برایش بلندترین فریادها را داشت و هر لحظه، منتظر شنیدن زنگ در بود. این انتظار، عذابی بود که تنها مادران شهید طعم آن را چشیدهاند.
در میانه انبوه خاطرات، یک خاطره همیشه زنده میماند: روزی که فرزندش برای آخرین بار کفشهایش را وارسی کرد. مادر میدانست که این کفشها دیگر از آن مسیر بازنخواهند گشت. با این حال، با لبخندی که از پشت ابری از اشک میدرخشید، به او گفت: “پسرم، با قدمهای استوار برو.” این جمله، سنگینترین جملهای بود که از دهان مادری بیرون آمده بود.
روزهای پس از شهادت، برای مادران فصل عجیبی بود. گاه بوی پیراهن فرزندشان را در آغوش میگرفتند و در سکوتی محض، با آن صحبت میکردند. گویی او در اتاق مجاور زندگی میکرد و هر لحظه ممکن بود در را باز کند. این توهم شیرین، تنها داروی آرامبخش دلهای زخمخورده بود. آنان در این رؤیاهای بیداری، زندگی دوبارهای مییافتند.
مادران شهید، در نبود فرزندانشان به پناهگاه دیگر خانوادهها تبدیل میشدند. آغوششان برای تمامی داغدیدهها باز بود و کلماتشان مرهمی بر زخمهای بیشمار. آنان یاد گرفته بودند که چگونه درد را به عزت تبدیل کنند و رنج را به منبعی از قدرت. در چشمان این مادران، گویی اقیانوسی از آرامش جاری بود که هر موجش داستان ایثاری بینظیر را روایت میکرد.
سجادههای این مادران، همیشه از اشک نمناک بود. در سجدههای طولانیشان، با معشوق نجوا میکردند و از او برای ادامه راه استمداد میجستند. گاه چنان در مناجات غرق میشدند که گویی فرزندشان در کنارشان ایستاده است. این لحظات قدسی، منبع قدرتی بود که به آنان توانایی تحمل غیرممکنها را میداد.
تابلوی عکس شهید، برای مادران تنها یک تصویر نبود. آنان در این قاب، جهانی از معنا میدیدند. هر روز صبح با این عکس گفتوگو میکردند و شبها با آرزوی دیدارش به خواب میرفتند. گاه به نظر میرسید پسرشان از قاب بیرون میآید و دست محبت بر سر مادر میکشد. این خیال زیبا، داروی دردهای بیدرمان بود.
و امروز، این مادران سفیدموی، خود به نمادی از استواری تبدیل شدهاند. چینوچروکهای صورتشان، هرکدام روایتی از شب بیداری است. نگاه عمیقشان، گویی از پس سالها همچنان در انتظار است. اما در این انتظار، هرگز حسرتی نیست؛ تنها شکوهی از ایثار در چشمانشان میدرخشد. آنان ثابت کردند که عشق، بر مرگ پیروز است و فراق، آغاز وصالی جاودانه.
در میان تمام این تصاویر، چشمان مادران شهید است که چون اخترانی تابناک، راه را در تاریکی نشانمان میدهد؛ روایت زنانی که عشق را نه در گرفتن، که در رها کردن معنا کردند؛ تپش قلب مادرانی که تاریخ را با اشکهای مقدسشان نوشتند.
