
یک سیستم خارقالعاده
هیچ یک،در هر شماره بخشهایی از کتاب «به خودت دروغ نگو دخترجان!»، اثر ریچل هالیس را به شکل دنبالهدار در مجله منتشر میکنیم. این کتاب در حال حاضر رتبه هفتم پرفروشترین کتابهای آمازون در سال جدید را به خود اختصاص داده و امتیاز 9/4 از 5 را از خوانندگان خود گرفته است. خانم هالیس هر فصل این کتاب را به معرفیکردن دروغی اختصاص داده که زنان در سرتاسر دنیا به خود گفته و باورش کردهاند. به شخصه باور دارم که خواندن این کتاب نه تنها موجب پیشرفت زنان سرزمینم میشود، بلکه باعث خواهد شد که آنها به نزدیکترین کسی که مدتهاست او را از خاطر بردهاند، توجه کنند: خودشان.
دروغ دوم: من به اندازه کافی خوب نیستم.
قسمت سوم
وقتی به خانه بازگشتیم، دکتر به من آستروئید تزریق کرد و سپس به یک متخصص عصبشناس معرفیام کرد تا مطمئن شود که فلج صورتم نشانه بیماری بزرگتری نباشد. وقتی دکترها نتوانستند تومور مغزیای را پیدا کنند که من مطمئن بودم دارمش، تشخیص جالبی در زمینه بیماریام عنوان کردند. هر دو باری که دچار فلج صورت شده بودم، تحت استرس بسیار زیادی بودم. من نیز مانند خیلی از زنان دیگر به سختی کار میکردم و مراقب خودم نبودم. اینطور با خودم استدلال کردم که اصلا چنین چیزی نمیتواند صحت داشته باشد. من در یک مسافرت رمانتیک به این بیماری دچار شده بودم. در آن لحظه دیو به این موضوع اشاره کرد که آن سفر، اولین مسافرتی بوده که در طول سه سال رفته بودم. سه سالی که هفتهای شصت ساعت کار میکردم و فقط دو هفته به خودم استراحت داده بودم. هیچ دختر آسودهخاطری این کار را انجام نمیدهد. همچنین در ابتدای مسیر راهاندازی یک کسبوکار بودم، مشغلههای زیادی داشتم و نمیتوانستم خودم را ثابت کنم.همان زمان میخواستیم بچهدار هم بشویم و اگرچه من فقط 24 سال داشتم، اما هر ماه میگذشت و خبری از بچه نبود. و من به جای اینکه آن استرس را مدیریت کنم، داشتم کارهای جدیدی نیز به برنامهام میافزودم.
بدنهای ما واقعا خارقالعاده هستند. میتوانند کارهایی باورنکردنی انجام دهند. اگر بخواهید به آنها گوش دهید، به شما خواهند گفت که به چه چیزی نياز دارند. اگر بخواهید کارهای بیش از حد زیادی انجام دهید و استراحت نکنید، کاملا خاموش میشوند تا آنچه نیاز دارند را به دست آورند.حدود سه سال پیش بود که کمکم داشتم دچار سرگیجه میشدم. در محل کارم میایستادم و همه چیز دور سرم میچرخید. کل روز سرم گیج میرفت، چشمانم قادر به تمرکز نبودند و در بیشتر طول روز حالت تهوع داشتم. هفتهها فکر میکردم که کمبود خواب دارم، باید آب بیشتر و نوشابه رژیمی کمتری بنوشم. وقتی حالم آنقدر بد شد که میترسیدم وقتی فرزندانم در کنارم هستند، رانندگی کنم، تصمیم گرفتم به سراغ دکتر بروم.
با دکترهای زیادی ملاقات کردم.
متخصصان داخلی، آلرژی، گوش و حلق و بینی… هیچ کس متوجه نمیشد چه دردی دارم. من خوب غذا میخوردم. سالم بودم و در ماراتن شرکت میکردم. همه آنها موافق این مسئله بودند که من دچار سرگیجه شدهام، اما نمیتوانستند دلیل قطعی آن را به من بگویند.
در نهایت متخصص گوش و حلق و بینیام گفت که دچار سرگیجه فصلی شدهام که به دلیل آلرژی به وجود آمده است. به دلیل آنکه دکتر دیگری ایده بهتری نداشت، پذیرفتمش. او به من گفت: «هر روز یک قرص آلرژی بخور.» و من همین کار را کردم. هر شب، بدون استثنا، قرصم را میخوردم. گاهی وقتی سرگیجهام خیلی شدید میشد، دومین قرص را هم مصرف میکردم که باعث میشد به شدت خوابآلود شوم، اما حداقل سرگیجهام را کمتر میکرد. بیش از یک سال این کار را انجام دادم و به خودم قبولاندم که از این به بعد باید با کمی سرگیجه زندگیام را ادامه دهم. به خودم میگفتم که مسئله بزرگی نیست و فقط باید از این به بعد به جای صد درصد تمرکز روی کارهایم، 130 درصد تلاش کنم تا بتوانم مانند گذشته کار کنم. نوشتن این موضوع عجیب به نظر میرسد، اما برای ذهن موفقیتطلب من کاملا منطقی به نظر میرسید. سپس، حدود دو سال پیش، چیزهایی در مورد یک پزشک هومئوپاتیک (همساندرمان) شنیدم که تخصصش در زمینه سرگیجه بود. در طول عمرم نزد پزشک هومئوپاتیک نرفته بودم، اما در آن مقطع از زندگیام در شرایطی قرار داشتم که اگر کسی به من میگفت میتوانم سرگیجهام را با یک ورد جادویی یا قربانیکردن یک جوجه درمان کنم، با جدیت آن راه حل را در نظر میگرفتم.
وقت ملاقاتی با آن پزشک، که موهایی دم اسبی، پیراهنی از پارچهای طبیعی و مجسمهای در اندازه واقعی از گانش داشت، گرفتم و سعی کردم وقتی که او به جای صحبتکردن با من داشت با هوای اطرافش حرف میزد، روشنفکری خودم را حفظ کنم. کل داستان را در مورد زمان دچار شدنم به بیماری و تاثیری که رویم گذاشت تعریف کردم و او صد سوال در مورد احساساتم، کودکیام و دلایل ریشهای حسهایی که داشتم، پرسید. با خودم فکر میکردم، «پس کی میخواهد دارویی برایم تجویز کند؟»، «چرا ما هنوز داریم در مورد استرس صحبت میکنیم؟» و «آن همه کریستال را میخواهد چه کار؟» قبل از اینکه به سراغ این پزشک بیایم، فکر میکردم دکترهای هومئوپاتیک به آدم میگویند که دیگر قند مصرف نکن یا، خدای نکرده، لبنیات را بگذار کنار چون به چاکراهایت یا چنین چیزهایی، آسیب میزند.اما بعد از دو ساعت حرف کشیدن از من، ناگهان حرفم را قطع کرد و به اتاق اعلام کرد: «بس است. میدانم مشکلش چیست!»
سپس مرا کاملا تحت تاثیر خود قرار داد. او به این موضوع اشاره کرد که من اولین بار زمانی دچار سرگیجه شدم که تحت استرس شدید کاری بودم. و سرگیجهام هربار آنقدر بیشتر میشد که حتی نمیتوانستم سرم را از روی بالش بردارم. این به خاطر استرسی بود که داشت شدیدتر میشد.آن زمان كه بسیاری از کارمندانم را در شرکت «شیک» از دست دادم؟ سرگیجه گرفتم. آن زمان كه هیجان زیادی از بستن اولین قرارداد کتابم داشتم اما میترسیدم که کتابم خوب نباشد و موردپذیرش قرار نگیرد و مجبور شوم کل مبلغ را بازگردانم؟ سرگیجه گرفتم. در تکتک این مثالها، سرگیجه واکنش بدنم به مشکلات احساسیام بود. واکنشی فیزیکی به مشکلی احساسی.
من حتی نمیدانستم بدنهایمان چنین کاری میکنند! خب من هم به اندازه هر زن خداترس و قانونمدار دیگری که اپرا میبیند و چیزهایی در مورد مراقبتهای شخصی شنیده، از این مسئله خبر داشتم. اما من در روستا بزرگ شده بودم. به مناسبت تولد سیزدهسالگیام یک تفنگ هدیه گرفته بودم. شاید چهارده سال در لسآنجلس زندگی کرده بودم، اما هنوز گرایشهای «رویش کمی گِل بمال» درونیام هنوز وجود داشتند. شنیدن حرفهای او مانند این بود که آب سردی رویم بپاشند، و آن موقع که دیگر میدانستم حق با اوست، میخواستم هرچه سریعتر راه حلی برای درمان پیدا کرده و به حالت طبیعی بازگردم.
او به من گفت: «برو خانه و هیچ کاری نکن.»
«ببخشید، چه گفتید؟»
«برو خانه و هیچ کاری نکن. بنشین. تلویزیون ببین، کل روز را روی کاناپه بگذران. و این موضوع را درک کن که اگر با سرعت صد مایل در ساعت حرکت نکنی هم آسمان به زمین نمیآید. روز بعدی هم از خواب بیدار شو و همین کار را بکن.»
صادقانه بگویم، حرفهای او داشت حالم را بد میکرد. شاید مسخره به نظر برسد (مسخره هم هست!)، اما اینکه هیچ کاری انجام ندهم، واقعا حالم را بد میکرد. حتی وقتی که در خانه هستم هم همیشه مشغول انجامدادن کاری هستم. اگر از بچهها مراقبت نکنم، یا دارم خانه را مرتب یا کمدها را تمیز میکنم یا دارم ماسکهای صورت خانگی درست میکنم.او از من پرسید: «اگر از کارهایت دست بکشی، چه اتفاقی میافتد؟»من وحشت کرده بودم و فقط سرم را تکان دادم. تصویر کوسهای شناور روی سطح اقیانوس به ذهنم خطور کرده بود که از فرط بیحرکتی مرده بود.