کمال اجتماعی جندقی نزد استادانی همچون محمد معین، ناتل خانلری، عصار، مدرس رضوی، لطفعلی صورتگر و دیگر بزرگان به تحصیل پرداخت؛ اما به دلیل اشتغالات اجتماعی و سیاسی، تحصیلاتش ناتمام ماند.
هیچ یک، گروه فرهنگ و ادب، طاهره طهرانی: کمال اجتماعی جندقی در اسفندماه ۱۳۰۸ خورشیدی در شیراز متولد شد و تا دهسالگی در همان شهر زندگی کرد. تحصیلات ابتدایی خود را در شیراز و مشهد و دوره متوسطه را در مشهد، کرج و تهران به پایان رساند. پس از ورود به دانشسرای مقدماتی تهران و اخذ دیپلم ادبی، در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران نزد استادانی برجسته همچون محمد معین، ناتل خانلری، عصار، مدرس رضوی، لطفعلی صورتگر و دیگر بزرگان به تحصیل پرداخت؛ اما به دلیل اشتغالات اجتماعی و سیاسی، تحصیل دانشگاهی او ناتمام ماند.
وی مدتی کوتاه به حرفه معلمی پرداخت و سپس برای مدتی در وزارت کار و سالهایی طولانی در بنگاه ترجمه و نشر کتابِ سازمان مرکزی تعاون، وابسته به وزارت تعاون و امور روستاها، به فعالیت مشغول بود. در سال ۱۳۵۳ با سمت کارشناس مسئول امور چاپ از خدمت دولت بازنشسته شد و همکاری خود را با دانشنامه ایران و اسلام آغاز کرد. پس از تعطیلی این دانشنامه در سالهای پس از انقلاب، چندی همکاری خود را با بنگاه ترجمه و نشر کتاب ادامه داد و در سالهای اخیر نیز در سازمان انتشارات سروش به کار اشتغال داشته است.
او همچنین چند سال در خدمت حبیب یغمائی، مدیر داخلی مجله ادبی یغما، بود و در دوران سفر استاد به اروپا مدیریت مجله را بر عهده داشت. مقالات و اشعار متعددی از وی در این مجله منتشر شده است. همکاری او با روزنامه فکاهی توفیق و نیز با روزنامههای چلنگر و سپس آهنگر ادامه داشت و اشعاری از او با نامهای مستعار «کمالو» و «نیمسوز» در این نشریات به چاپ رسیده است. تخلص «کماج» نیز از تخلصهای اوست.
جندقی افتخار حرفهای خود را در این میداند که تاکنون در چاپ و انتشار بیش از هزار عنوان کتاب مباشرت داشته است؛ خدمتی که آن را کمارزش نمیشمارد و مایه مباهات خود میداند.
شعر کوتاهی از او به نام «دبلیوسی» _که اشاره به مهمان نوازی و ساده دلی روستاییان دارد_ و در توفیق هفتگی، سال ۳۷، شماره ۸ منتشر شده، در ادامه میآید:
خانهی کدخدای ده روزی
آمد از شهر میهمانی چند
از برای ناهار مهمانان
خوردنی هر چه بود آوردند
کدخدا را یکی ز مهمانان
گفت: کای پیرمرد دانشمند
هست اینجا اگر «دبل یوسی»
گو به من تا کنی مرا خرسند
کدخدا، بینوا نمیدانست
که چه هست و از او چه میخواهند
گفت با خود اگر بگویم نیست،
پیش این عده نیست خوش آیند
لاجرم روی کرد بر آنان
گفت با عذر خواهی و لبخند:
اندکی بوده است در منزل
به گمانم که بچهها خوردند!
این شعر با تخلص «نیمسوز» در مجله توفیق منتشر شده است. شعری دیگر از او به نام «لیفهی تنبان که نیست» در مجله توفیق سال ۳۹ شماره ۴۴ منتشر شده است:
جان به ناز و غمزهات دادن بتا، آسان که نیست
اینکه میخواهی ز من، جان است، بادمجان که نیست!
پول، مشکل میرود در آن و آسان در رود
در شگفتم، جیب مفلس، لیفه تنبان که نیست!
از چه میلرزند بر خود تا که آن را بشنوند؟
حرف حق تلخ است، اما درد بی درمان که نیست!
گر به خاک راه ریزد همچو باران، گو بریز
آب چشم بینوایان، لؤلؤ و مرجان که نیست!
اغنیا را سر سلامت، بینوایی گر بمرد
عاقلان دانند او انگل بود، انسان که نیست!
گر بیات ترک دارد دوست آن ترک ختا
چون کند بیچاره عاشق؟ مصطفی پایان که نیست!
گریه کردم دوش و جایم خیس شد از آب چشم
یار گفتا چیست این؟ از اشک و از باران که نیست!
عید میآید جواب یار را باید چه داد؟
ماندهام حیران، چغندر پخته هم ارزان که نیست!
رادیو میخواند، طفلم گفت: بابا، از کجاست
این صدای پشه؟ اکنون فصل تابستان که نیست؟