
خطا به خطاکار برمیگردد
هیچ یک،در کانادا شرکتی داشتم. یک روز به یکی از همکارانم گفتم ما الان فلانقدر کم داریم. باید مقدار فروشمان را بالا ببریم یا از اعتباراتمان استفاده کنیم. به نظرِ شما چه کار کنیم؟ ایشان جوانی بودند. گفتند خیلی ساده است. یک چک به او بدهید.
گفتم: خب ما پولی در حساب نداریم. چطور چک بدهیم؟
گفت: اینجا چک چندان مساله ندارد. زنگ میزنید به بانک که پرداختش نکنند و ۲۰ دلار هم جریمه میدهید.
گفتم: عزیزِ من چکی بدهیم که بیاعتبار باشد؟
گفت: تا او بخواهد برود و پول را بگیرد، ما وقت میخریم.
گفتم: چرا جنس را به ما میدهند؟ برای اینکه اعتبار داریم. وقتی اعتبار داریم به ما جنس میدهند. اگر به دستِ خودم این اعتبار را خراب کنم، دفعه بعد چه کار کنم؟
گفت: تا آن موقع یک کاریش میکنیم.
گفتم: نه.
و اعتمادِ من نسبت به آن شخص کم شد. ایشان از نظر خودش داشت به من کمک میکرد و انتظار تشکر از من داشت. بعدها ایشان از پیشِ ما رفتند، صاحبِ شرکتی شدند و آخرین خبری که دارم نشان میدهد که ایشان ورشکسته شده و شاید هم فرار کرده است. ایشان به من میگفتند پول و کارت اعتباریتان را ندهید. هیچ کاری نمیتوانند با شما بکنند. به ایشان هم گفتم که اصلا من کاری به این ندارم که کسی دنبال من میآید یا نمیآید. تحت تعقیبِ قانون قرار میگیرم یا نمیگیرم. به این هم کاری ندارم که به من اعتبار خواهند داد یا نه. مشکل چیزِ دیگریست. مشکل این است که اگر چنین کنم، من با یک طرزِ فکری واردِ این کار شدهام که آن طرزِ فکر پایانِ خوشی نخواهد داشت. کسی که با این طرز فکر وارد این کار شود، تمام انرژیش صرفِ لاپوشانی و حقهزدن است. تفکر باید درست باشد. و داستانی به خاطرم میرسد که خوب است شما هم بخوانید. داستان را یکی از دوستانم برایم تعریف کرد. یکی از بازرگانانِ قدیمیِ ایران که اکنون از دنیا رفتهاند، با یک ژاپنی کار میکرد. در این دادوستدهایی که میکردند همیشه با هم حساب داشتند. مقداری از پولِ ایشان در حساب بانکیِ فرد ژاپنی میماند و وقتی ایشان به ژاپن سفر میکرد، آنها پول را به این بازرگان میدادند. تعریف میکنند که آن کسی که در ژاپن بوده، ورشکست میشود. این بازرگانِ محترمِ ایرانی، تعریف میکند من زمانی که به ژاپن رفتم، تصمیم گرفتم به یک شریکِ تجارِ قدیمیمان که وضع خوبی هم نداشت، سری بزنم.
پیدایش کردم و دیدم که پیرمرد و پیرزنی هم هستند و در آپارتمان کوچکی هم زندگی میکنند. رفتم و گفتم شما مدام پیگیری میکردید که مرا ببینید. اگر تا الان نیامدم، علتش این بود که دوست نداشتم شما را در این وضعیت ببینم. پیرمرد گفت خیلی نگران شدم که شما نمیآمدید؛ من با شما کار دارم. پذیرایی مختصری کردند و پاکتی آوردند و به من دادند. پرسیدم این چیست؟ پیرمرد گفت این بدهیِ من به شماست. بازرگانِ ایرانی با تعجب گفت ما که حسابی با هم نداریم. پیرمرد گفت چرا، من به شما بدهی دارم. وقتی پاکت را باز کرد، دید مبلغی است در حدود ۱۰۰هزار دلار. پرسید این پول چیست؟ پیرمرد گفت این طلبِ شما از معاملاتیست که داشتیم. بازرگان گفت آخر وضعیتِ شما طوریست که من دوست دارم کمکتان کنم و این پول مال شما باشد. پیرمرد گفت نه، من صدقه قبول نمیکنم. این پول مال شماست. بازرگان تعریف کرد وقتی من این پیرمرد و پیرزنِ ژاپنی را ترک کردم و در قطار نشسته بودم و به این پول نگاه میکردم، درک نمیکردم. یک آدمی مُفلس و ورشکست میشود. من هم که خبر نداشتم. ادعایی نداشتم. اما این مرد، سالها پیغام داد که مرا ببیند. و من فکر میکردم میخواهد از من پولی قرض کند. این بازرگان ایرانی هم خیلی مردِ شریف و خوشنامی بوده.کاشکی آن جوانِ ما که من نامش را «هامون» گذاشتهام، در دسترسم بود و این داستان را برایش تعریف میکردم.
مزرعِ سبزِ فلک دیدم و داسِ مهِ نو
یادم از کِشته خویش آمد و هنگامِ درو
ما عاقبت، آنی را درو میکنیم که کاشتهایم. مهم نیست دیگران چه فکر میکنند یا میفهمند یا نمیفهمند. بذرِ خطا بکارید، میوه خطا برمیدارید. کارِ اشتباه، اشتباه است. چه بفهمند و چه نفهمند. وقتی من کار اشتباه کردم، قاطیِ اشتباه میشوم. باید یادمان باشد که ما با رفتار و احساس و طرز فکرمان آیندهمان را میسازیم. مگر میشود من با فکرِ خطا چیزی را درست کنم و نتیجه خوبی بگیرم؟ امکان ندارد. شما هیچ قاچاقچی را دیدهاید که خوشبخت زندگی کند؟ هیچ خلافکاری را دیدهاید که بیآنکه پلیس به دنبالش باشد، خوشبخت باشد؟ نمیشود.
پلیسی در کانادا به بچهها گفته بود، در فیلمها ببینید کدام یک از این خطاکارها زندگی با پایانِ خوبی داشتهاند. اکثرا در میانسالی میمیرند، یا معتاد میشوند یا فرسودگیِ کار آنها را میکُشد. شما خطاکاری را نمیبینید که طولِ عمرِ زیاد و باعزت داشته باشد. مگر استثنا داشته باشیم. کُلیتی برای این کار نیست. خیلی چیزها میانبر به نظر میرسد. من اگر این کار را بکنم زود به سود میرسم و از این حرفها. یادتان باشد موفقیت، محصولِ درستکاری و محصولِ یک تفکرِ درست است. نمیشود از راه خطا موفق شویم. اعمالِ ما با ما میآید. بازتابِ رفتارهایمان با ما میآید. اینها قاعده زندگیست. کسانی که از خودشان ناامیدند، خطا میروند. کسانی که نتیجه فوری میخواهند خطا میروند. اگر من مردی باشم که وقتی یک تشر به همسر یا کارمند یا فرزندم بزنم، حرف گوش کنند، به نظرِ خودم موفق شدهام. ولی اصلا اینطور نیست. زخمِ این تشر به آنها خواهد ماند. من دریچه عشق را به خودم بستهام و محبتِ صادقانه دریافت نخواهم کرد. هر چه هست، ریاست. وقتی از من بترسند، به من عشق نخواهند ورزید. از ترسشان با من مدارا خواهند کرد و من فکر میکنم کارم دارد پیش میرود. در حالی که کارم پس میرود! باید عاشقت باشند و دوستت داشته باشند و از قلبشان به تو خدمت کنند و این کارِ آسانی نیست. باید وقت گذاشت و حوصله و متانت داشت. اما باور کنید مثل یک درخت گردوست. ممکن است ۴-۵ سال طول بکشد که به بار بنشیند، ولی وقتی به بار نشست، هر سال بارِ افزونتر خواهد داد و بهترین چوبها و سایهها را به شما خواهد داد و با کمآبی هم میسازد. صرف میکند که برای درختِ خوب وقت صرف کنیم. لوبیایی که شما میکارید، درخت نمیشود. یک سال هست و بعد تمام میشود. پایا نیست. کارهای اساسی مثلِ درخت گردوست: وقت میبرد، بنیه و استحکام و حوصله میخواهد. ولی وقتی به بار نشست، حسابی به بار خواهد نشست.بیایید در این عمرِ موقت و کوتاهی که داریم، وقت تلف نکنیم. کارهای اساسی و درست بکنیم. فرقِ خطاکاران و بزهکاران با آدمهای موفق، در این است که نتیجه درازمدت و بازتاب رفتارهایشان را نمیتوانند ببینند.
برگردیم و اگر کارهای کوتاهمدت میکنیم و نتایجِ کوتاهمدت میخواهیم، کمی تعمق کنیم. من شاهد مثالهای فراوانی را در اطرافم میبینم؛ از کسانی که کوتهفکری کرده و نتایج آنی خواستهاند، لوسبازی درآوردهاند، فشار آوردهاند و تهدید کردهاند و الان ناخوشبختند و آدمهایی که راه درست را رفتهاند و درستکار بودهاند و حوصله به خرج دادهاند، از دسته اول جلو هستند. در حالی که دسته اول خودشان را باهوشتر میدانستند. در حالی که باهوشتر هم بودند ولی درستکار نبودند. آنی را برداشت میکنی که کاشتهای. بذرِ خوب بکار. حوصله کن. متانت به خرج بده. هیچ بدلفروشی، ثروتمند نمیشود. هیچ کوتهفکری موفق نمیشود. هیچ آدمِ زورگویی خوشبخت نمیشود، ولو بیشترین زورها را داشته باشد. بیاییم چشمهایمان را بشوییم، به ارزشها پِی ببریم، احترام بگذاریم و درازمدت نگاه کنیم. کمی قناعت کنید و حوصله به خرج دهید. نخواهید یک شبه رهِ ۱۰۰ ساله بروید. بروید و سیستمهای موفقِ کشورهای دیگر و کسبوکارهای موفق را ببینید. همه آنها ریشه و ساقه تنومند و عمق دارند و این عمق است که موجب موفقیتشان شده است.
ما به کمکِ هم میتوانیم یک خانواده مستحکم و عمیق و محترم، سازمان و شهر و کشور درستکار بسازیم. و کاری کنیم که فرزندانِ ما از رفتارِ ما بفهمند که هر کاری، عاقبتش را خواهد دید. آن وقت است که کسی بزهکار نخواهد شد. چون هر بزهکاری اگر میتوانست پیامدِ کارش را ببیند، هرگز خطا نمیکرد.