
داستان تحقق یک رویا
قبل از اینکه بحثم را شروع کنم، باید بگویم من سخنران نیستم و سخنرانی نمیکنم، امروز برای شما جوانان، مانند پدری هستم و در این جلسه که شگفتانگیزترین جلسه تاریخ زندگی توست و برای من هم جلسه بینظیری است، سرنوشت تو تغییر میکند. شعار نمیدهم! عزیزان، لیدرها و رهبران توانمند شما که در این جلسه هستند و با استفاده از تکنولوژی فکر، توانستهاند این مجموعه زیبا را مدیریت کنند، خیلی خوب میدانند که من چه میگویم و جلسه الهی امروز چگونه میتواند دنیا و آخرت شما را عالی کند. اینجا سخنرانی نیست و من سخنران نیستم؛ آمدهام تا تجربیات تمام زندگی خودم را بگویم، 61 سال عمر که سالهای زیادیاش را در صبر و بدبختی و گدایی و ناتوانی و سختی زندگی کردهام که حتی 9 نفر -پدر و مادر و مادربزرگ و ششتا بچه- در یک اتاق اجارهای 10متری زندگی میکردیم و سه وعده هم تقریبا نان خالی میخوردیم. حتی من پدر و مادر داشتم، ولی من را در دبستان یتیمان گذاشته بودند، فقط به این دلیل که ظهرها به ما آش کشک میدادند و دلشان خوش بود که علیرضایشان، فرزند چهارم و پسر دومشان، ظهرها نان خالی نميخورد. در چنين شرایطی بزرگ شدم، به زحمت درس خواندم، در دانشگاه صنعتی شریف با رتبه 103کنکور ایران قبول شدم و در فقر مطلق که حتی یادم میآید تا سال سوم دانشگاه، پول کافی برای اتوبوس نداشتم و خیلی مسیرها را باید پیاده میرفتم و میآمدم. میدانید چقدر حسرت میخوردم در سرمای زمستان و دلم میسوخت که چرا بعضیها میتوانند با اتوبوس بروند و منِ دانشجوی سال سوم دانشگاه صنعتی شریف، بايد با یک کفش پاره، سه کورس اتوبوس را در برف و سرما با پای سِرشده بروم و دوزار پول ندارم که اتوبوس سوار شوم.خیلی غصه میخوردم، برای همین آن موقعها موهای سرم ریخت. الان فقط غصهام این است که کاش آن روزها میتوانستم آینده را ببینم که چگونه آیندهای است، ولی خب ندیدم و اتفاقا زمینه صحبت من امروز این است که الان در هر شرایطی دارید زندگی میکنید، همین امروز باید آیندهای را به عنوان vision خودتان ببینید. به هر حال درسم تمام شد، انقلاب شد، مهندس شدم، به صداوسیما رفتم، شش سال خبرنگار صداوسیما بودم، اولین خبرنگاری بودم که به خرمشهر رفتم و لحظههای آزادی خرمشهر را من اعلام میکردم.
ماهی هفت هزار تومان هم حقوق میگرفتم، با دختری که او هم فارغالتحصیل شهید بهشتی بود، ازدواج کرده بودم و یک بچه هم خدا به ما داده بود به اسم فاطمه. یک موتور کهنه داشتم که با آن میرفتم و میآمدم، شبها با همسرم مینشستیم و بحثهای علمی میکردیم، مثلا میگفتم خانم! کوپن مرغ نوبت دوم را کِی میدهند؟ ایشان میگفت سهشنبه، من با موتورم میرفتم و کوپن را میگرفتم، این تمام دنیای ما بود، تمام هدف و آینده ما، این بود که بتوانیم امورمان را بگذرانیم، فاطمه را بزرگ کنیم و زندگی را ادامه دهیم؛ خدا میداند که اگر این روال ادامه پیدا میکرد، من الان چه بودم، شاید یک کارمند بازنشسته صداوسیما با چندرغاز حقوق! ولی یک روز در هفتم دیماه همان موقع، اتفاقی در زندگی من افتاد، در ساعت پنج بعدازظهر؛ کتابی به دست من رسید به اسم think and grow rich (فکر کنید و به تمام ثروتهای زندگی برسید)؛ حتما ترجمه فارسی آن را بخوانید؛ من باور نکردم و گفتم مگر میشود فکر کرد و ثروتمند شد! باید یک عمر به صداوسیما بروم تا هفت هزار تومان به من بدهند، وگرنه همان را هم ندارم. باورهای من اینگونه بود و میخواستم آن کتاب را نخوانم.
نمیدانید این کتاب با من چه کرد!! گفت علیرضا، چه کسی گفته موتور قراضه؟ چه کسی گفته خجالت زن و بچه؟ چه کسی؟ آرزویم بود که درس بخوانم و مدرک دکترایم را بگیرم، ولی آن زمان در ایران وجود نداشت و باید به خارج میرفتی، من هم با این هفت تومان نمیتوانستم، تازه باید با این پول، خرج مادر و پدر و برادر و خواهرهایم را هم میدادم؛ نمیدانید از لحاظ مالی، چه فاجعهای بود و من چه دستوپایی میزدم! تمام دنیای من فقط در هفت هزار تومان خلاصه میشد؛ این تمام نگاه و حد تصور من بود که دنیای من، ماهی هفت هزار تومان است. تا اینکه این کتاب را خواندم و به من گفت تو میتوانی بروی و از بهترین دانشگاه دنیا، مدرک دکترا و فوق دکترا بگیری و برگردی و به ملت ایران خدمت کنی و اگر نمیکنی، وای بر اندیشهها، باورها و نگاه غلطت. آنچنان من را تکان داد که امیدوارم الان، این برادر کوچکتان بتواند تکانتان دهد، اگرچه خداراشکر زندگی تکتک شما به مراتب عالیتر از دنیای آن روزهای من است. مهم نیست که از کجا آمدهای، الان چه کسی هستی، مهم این است که الان کجا میخواهی بروی. تمام بحث الهی ما درباره مقطعی است به اسم آینده تو، آیندهای که میخواهم شگفتانگیز زندگی کنی، ثروت حلال دربیاوری، خجالت زن و بچه را نکشی، آنها را به بهترین رستورانهای دنیا ببری تا هر غذایی را که دلشان میخواهد، بخورند، به عنوان پدر یا مادر، بر تخت سلطنت و اریکه قدرت بنشینی و کیف کنی که چه زندگی پرحاصلی داشتهای.امروز میخواهم برایتان از رمزورازها بگویم که به آمریکا رفتم و اتفاقی در زندگیام افتاد که اصلا باورم نمیشد، پیشنهادهایی به من میشد که در آن شش سالِ صداوسیما، اصلا از این پیشنهادها نبود. وقتی همان شب نشستم و به عنوان شب قدری نوشتم که من در دنیا چه میخواهم، رسالتم در این دنیا چیست، کجا میخواهم بروم، چه کارهایی باید انجام دهم و به چه دستاوردهایی باید برسم، نمیدانید چه اتفاقاتی در زندگیام افتاد، چه پیشنهادهایی شد و ظرف دو سال، به ثروت حلالی رسیدم، علاوه بر اینکه ساختمانی در شهرک غرب ساختم، با همسر و فرزندم به آمریکا رفتیم و هر دو تا فوق دکترا درس خواندیم، استاد دانشگاه آمریکا شدیم و سالها درس دادیم و بعد از 12 سال به ایران برگشتيم. کتابی که به زبان انگلیسی نوشتم، چنان مورداستقبال مردم دنیا قرار گرفت که به زبان عربی و چینی هم ترجمه شد و امروز یک میلیارد و پانصد میلیون نفر از مردمان چین، کتاب همان کارمند قراضه صداوسیما -خودم را میگویم قراضه، وگرنه کارمندها محترم و مقدساند- را میخوانند. تمام پیام من این است که حتی اگر کارمند هستی، تفکر کارمندی نداشته باش. تفکر کارمندی، زندگی کارمندی را مکروه میکند. تفکر الهی ثروتآفرین داشته باش تا در کنار کار ادارهات هم بتوانی پول دربیاوری. من تمام این پولها را در کنار کار اداره درآوردم، فکر نکنید در آن دو سال که در ایران بودم، نه! کارمند صداوسیما بودم، ولی دیگر کارمندی فکر نکردم، به هفت هزار تومان فکر نکردم، به میلیون فکر کردم که همان را هم درآوردم؛ زیرا انسانها به هر چه فکر کنند، میتوانند همان را خلق کنند.امروز سوالم از شما این است: خواهر و برادر خوبم، همانطور که عرض کردم، جریان الهی امروز، جریان یک جلسه سخنرانی نیست -اولا آفرین بر شما که در این network موردقبول ایران و شرع و عرف دارید زندگی میکنید؛ من همیشه گفتهام باید کاری کنیم که حلال و موردقبول نظام جمهوری اسلامی ایران باشد-، دوست دارم عصاره تمام تجربیاتم را برای شما بگویم تا ببینید چگونه میتوانید میلیاردر و ثروتمند شوید، کتاب بنویسید و روزی برای مردمان ایران، سخنرانی کنید؛ این باید vision شما باشد. نخستین چیزی که میخواهم از شما بپرسم، این است که چرا این متن را میخوانید؟ دنبال چه چیزی هستید؟
میخواهم به شما بگویم که جریان این صحبت، طراحی یک زندگی بسیار شگفتانگیز پرحاصل است به اسم آینده شما، اما، یک روز شما به دنیا آمدهاید، زندگی کردهاید… تا امروز که این متن را میخوانید، این میشود گذشته شما که هزینهای بود که از کفتان رفت، نباید هم به آن فکر کنید، هر جا شکستی داشتهاید و پول کم درآوردهاید، مهم نیست، اما مقطعی به نام آینده، منتظر شماست. پس جریان الهی امروز، راجع به آینده شماست؛ این آینده شما، از الان شروع میشود تا لحظهای که به آغوش خدا بروید. تمام آینده را تصمیمات امروز شما میسازد، بنابراین مهم است که امروز چطور فکر کنید، چه بخواهید، چه visionای داشته باشید و چگونه خود را با قانونمندیهای جهان هستی همراه کنید و به عنوان یک فروشنده در بازار زندگی، اول مقام وجودت را به عنوان یک لیدر و رهبر، عرضه کنید و بعد، قشنگترین آینده را بسازید؛ امروز خیلی مهم است؛ امروز همان روزی است که آن کتاب به دست من رسید و خدای رزاق و رحمان برای هدایت شما، امروز کتاب ناطقی را نزد شما فرستاده است.میخواهم این کتاب را برایتان باز کنم و بخوانم که چه میگوید و شما چگونه باید به گونه دیگری بیندیشید تا قشنگترین آینده را بسازید. تکتک این جملات، میلیوندلاری است، دنیای شما را قشنگ میکند و شما از آمریکا و اروپا و ژاپن و همهجا سر در میآورید، مانند من که رفتم و با پول حلالم، همه دنیا را گشتم، برای اینکه دیگر به هفت هزار تومان فکر نمیکردم، به چیزهای دیگری فکر میکردم؛ انسانی فردا به دستاوردی میرسد که امروز، امروز و امروز، رویایی در سر داشته باشد. امروز، روز تکوین نطفه آینده شما و روز طراحی آن است؛ امشب، یک شب قدر است؛ و تو چه میدانی که شب قدر چیست! و تو چه میدانی که آن شب بعد از خواندن آن کتاب، هر تصمیم من محقق شد! و هذا من فضل ربی، که اگر آن کتاب نبود، نمیدانم چه اتفاقی در زندگی من میافتاد. من امروز به عنوان یکی از افراد ثروتمند و دانشمند ایران، آیندههای شما را دارم میبینم.امروز مانند یک مهندس طراح، پشت میز طراحی زندگیتان نشستهاید و میخواهید آیندهای را طراحی کنید، هر لحظه امروز، آینده شما را میسازد و خدای رزاق و کائنات هم همه مراقب شما هستند و کمکتان میکنند تا اين اتفاق بیفتد، همانطور که به کمک من کردند تا اتفاق بیفتد. میخواهم از شما خواهش کنم اگرچه جوان هستید و تصور 70سالگی برایتان سخت است –برای من راحت است چون 9 سال دیگر، 70ساله میشوم-، زندگی خودتان را فوروارد کنید و تندتند بروید تا به 70سالگی برسید. قشنگ تصور کنید. الان چند سالتان است؟ 70 سال! سوالم از شما این است که در سن 70سالگی، که هستید؟ چه چیزهایی بلدید؟ چه مدرک و تحصیلاتی دارید؟ چقدر پول دارید؟ چه خانه و شرایطی دارید؟ در حالی که همسر، فرزند، نوه و نتیجه دارید؛ مانند الانتان نیستید و همه چیز دارید. سوالم این است که در 70سالگی، چگونه انسانی هستید؟ مثلا میتوانید فردی باشید که یک عمر، یک آبباریکه داشته است و با اینکه پسر و دختر و عروس و داماد دارد، نمیتواند اینها را یک جمعه به خانهاش دعوت و به راحتی و بدون دغدغه از آنها پذیرایی کند؛ چقدر غمانگیز است، نه؟ یا اینکه… در سن 70سالگی که از امروز طراحی کردهاید که چه کنید، به نقطهای رسیدید که از نظر علم، معنویت، تقوا، ثروت، خودرو، ویلا و خانهتان، بر تخت پادشاهی نشستهاید؛ اینک، پادشاه یا ملکهای هستید در این کاخ زندگی و بچهها و عروسها و دامادهایتان به خانهتان آمدهاند تا بخورند، بریزند، کیف کنند و با خودروهایی به خانهتان بیایند که شما برایشان خریدهاید.