
مجموعهای از اگرها
هیچ یک،هر شماره تصمیم گرفتهایم بخشهایی از کتاب «به خودت دروغ نگو دخترجان!»، اثر ریچل هالیس را به شکل دنبالهدار در مجله منتشر کنیم. این کتاب در حال حاضر رتبه هفتم پرفروشترین کتابهای آمازون در سال جدید را به خود اختصاص داده و امتیاز 9/4 از 5 را از خوانندگان خود گرفته است. خانم هالیس هر فصل این کتاب را به معرفیکردن دروغی اختصاص داده که زنان در سرتاسر دنیا به خود گفته و باورش کردهاند. به شخصه باور دارم که خواندن این کتاب نه تنها موجب پیشرفت زنان سرزمینم میشود، بلکه باعث خواهد شد که آنها به نزدیکترین کسی که مدتهاست او را از خاطر بردهاند، توجه کنند: خودشان.
دروغ دوم: من به اندازه کافی خوب نیستم
قسمت اول
من معتاد کارم هستم.
و میزان این اعتیاد کم نیست. موضوع سنگینی است؛ دانستنش قلبم را به درد میآورد. اگرچه اگر بخواهم کمی به خودم لطف کنم، باید بگویم که در واقع یک معتاد به کار در حال بهبودی هستم.
من یک معتاد به کار رو به بهبودیام، و دارم با همان احساس ترس و شرمی این حرف را به زبان میآورم که اگر به چیز دیگری هم اعتیاد داشتم.
همین الان داشتم به دنبال توضیح دقیق اعتیادم میگشتم، اگرچه سالهاست در مورد تشخیصم اطمینان دارم. اپلیکیشن آنلاین فرهنگ لغاتم کلمه «معتاد به کار» را به عنوان شخصی توصیف کرده که خود را ناگزیر به کار بیش از حد میکند.
ناگزیر!کلمه قدرتمندی است، مگر نه؟ من تنها کسی نیستم که بعد از شنیدن این کلمه به یاد جنگیر، آب مقدس و کشیش وحشتزده میافتد. اما کسی که خود را ناگزیر به انجام کاری میداند، آن کار را صحیح میداند.مانند حسی خاص و درونی که جواب منفی را نمیپذیرد، مانند کاری که بدون فکرکردن خودآگاهانه انجامش میدهید.
آیا من احساس میکردم که به بیوقفه کارکردن ناگزیرم؟
بیشک.
حتی همین الان که دارم این فصل در مورد اعتیاد به کار را تایپ میکنم، ساعت 5:37 صبح است؛ چون تنها راهی که برای نوشتن کتاب، مدیریت یک شرکت رسانهای و رسیدگی به یک خانواده به طور همزمان را دارم، این است که ساعت پنج صبح بلند شوم و بنویسم. من هنوز احساس میکنم باید آنقدر کار کنم تا طاقتم طاق شود، جسما از پا بیفتم، از زمین و زمان عصبانی شوم و دیگر نتوانم تمرکز چشمانم را حفظ کنم. اما حداقل این مشکلات دیگر در یک زمان رخ نمیدهند. احساس میکنم که دارم به این مشکل غلبه میکنم.یکی از دلایل کارکردن مفرط من دلیل بسیار سادهای است: من عاشق کارم هستم. نه، من دیوانهوار عاشق کارم هستم. افرادی که با آنها کار میکنم، تعدادی از مهربانترین، باحالترین و خلاقترین افرادی هستند که تا به حال دیدهاید. هرکدام از اعضای تیم من با دقت ارزیابی شدهاند، و هر کاری که انجام میدهیم، از فیلتر چندنفر رد میشود تا بهترین نتیجه را به دست آوریم. همه باید آموزش ببینند و همچنین به من نیز بیاموزند که چگونه آنها را مدیریت کرده و رئیسشان باشم. من سالها برای ساخت این تیم وقت گذاشتم. وقتی وارد شرکت میشوم و میبینم که همه چیز طبق روال پیش میرود، وقتی کسی دارد تجهیزات بلندگو را برای برنامه زنده بعدیمان فراهم میکند، و شخص دیگری دارد زیباترین عکسهایی را که تا به حال دیدهاید میگیرد، و تیم تجاری در حال بستن قراردادهای شراکت با بزرگترین برندهای دنیاست، احساس غرور میکنم. واقعا از صمیم قلبم به خود میبالم که من دیپلمه توانستهام چنین گروهی را گرد هم بیاورم. و علاوه بر این، وقتی میبینم که همه این افراد دارند نهایت تلاششان را میکنند تا رویای من محقق شود، احساس میکنم که قلبم دارد میترکد!ایده اولیه من این بود که فضایی در اینترنت خلق کنم که به زنان، در هر مرحله از زندگیشان، انرژی ببخشد، تشویقشان کند، که باعث شود آنها فکر کنند دوستانی دارند، کمکشان کند، پندشان دهد و همواره این کار را با مثبت گرایی ادامه دهد. و میدانید چه شد؟ عملیشد!
وقتی شروع به وبلاگنویسی کردم، فقط مادرم و چندتا از خالهها و عمههای وفادارم آن وبلاگ را میخواندند. مخاطبان امروزی من اما چندین میلیون نفر هستند و هر روز نیز افزایش مییابند. قبیله آنلاین من واقعا فوقالعاده است. عاشقشان هستم و بیشتر روزها فکر میکنم که آنها هم مرا تحسین میکنند. و من افتخار میکنم که در عمل، کسبوکاری بر پایه ایمان و باورهایم خلق کردهام.
سپس به خانه میروم.
در خانه، سویر و فورد دارند بر سر یک تکه لگو با هم دعوا میکنند. جکسون از یکی از هممدرسهایهایش رفتار خاصی یاد گرفته و وای خدایا، اگر یک بار دیگر آنطور نگاهم کند، میروم و دو تا دستانش را میکنم و با همان دستها میزنم تو سرش! فرزند کوچکم هم دارد دندان در میآورد و عصبی است و فردا هم در پیشدبستانی روز پیژامه است، اما نمیتوانم بروم چون یک سفر کاری در پیش دارم. من و دِیو شبهای دونفرهمان را از دست دادهایم و هفتههاست که با هم بیرون نرفتهایم؛ دیروز هم سر غذاهای از قبل آمادهشده سرش داد کشیدم و بعد به خاطر رفتارهای مزخرفم، با سروصدا زدم زیر گریه. و، و، و… مادربودن کار سختی است. من همیشه و در خیلی موارد با این قضیه کلنجار میروم.اما کارکردن چطور؟ بابا کارکردن برای من مثل آبخوردن است! من واقعا در محل کارم فوقالعاده هستم. من در حوزه رسانههای سبک زندگی یک چیزی در حد باب روث (بازیکن بیسبال) خوب هستم!بنابراین وقتی باید بین فعالیت موفقیتآمیز در محل کار و کلنجاررفتن در محیط منزل یکی را انتخاب کنم، تصمیم میگیرم کارم را ادامه دهم، و باز هم کار کنم، و آنقدر ادامه دهم که کارکردن برایم به عادت تبدیل شود. هربار که در محیط کاری به موفقیت میرسیدم، آن را به عنوان مهر تاییدی بر درستی انتخابم در نظر میگرفتم.
اما صبر کنید دوستان، این همه داستان نیست…
فکر نمیکنید مشکل بزرگی مانند این فقط به دلیل یک مسئله به وجود آمده باشد که…؟ هرگز! روانپریشی هیچ کس مشکلی یکبعدی نیست.
مسائل زندگی من به اندازه یک پیاز، لایهلایه است! من مشکلات احساسی زیادی دارم، پس بیایید کمی از آنها را با هم مرور کنیم.من کوچکترین فرزند یک خانواده ششنفره بودم، و والدینم در زمان کودکی من، مشکلات زیادی در زمینه ارتباط با یکدیگر داشتند. اگرچه من کوچکترین بچه خانواده بودم، اما بهتر از همه از پس کارهایم بر میآمدم. و نتیجه این دو مورد این میشد که بیتوجهی زیادی نسبت به من صورت میگرفت؛ مگر آنکه کار واقعا خوبی انجام میدادم.
اگر در امتحانی نمره بیست میگرفتم…
اگر در مسابقه فوتبال گل میزدم…
اگر نقشی در تئاتر مدرسه به دست میآوردم…
وقتی موفق میشدم، مرا تحسین میکردند و توجهشان به من جلب میشد. آن وقت بود که احساس میکردم دوستم دارند یا مرا پذیرفتهاند. اما وقتی که تشویق تماشاگران به پایان میرسید، باز همه چیز مثل سابق بود.
من به عنوان یک کودک از این مسئله آموختم که اگر محبت دیگران را میخواهم، باید چیزی خلق کنم (و این آموزه را تا بزرگسالی همراه خود داشتم و بعد از سپریکردن مراحل درمانیام متوجه آن شدم).