
خلق معجزه در زندگی تو
هیچ یک،چند روز پیش، سر میز شام، یکی از افراد گروهمان به من نگاه کرد و پرسشی را مطرح کرد که دوست نداشتم بشنوم.
«چگونه بی خانمان شدید؟»
حالا دیگر بسیاری افراد داستان پرسهزدنهای من در خیابانهای دالاس را در اواخر دهه 1970 و سالها پس از آن، تقلای فقر در هیوستون را شنیدهاند. قسمتهایی از این داستان در برنامه صوتیام توضیح داده شدهاند به نام درس بیداری. اما هرگز نگفتهام که چگونه آن شرایط هولناک را خاتمه دادم. وقتی سر میز شام به این پرسش پاسخ میدادم، همه به من خیره شده بودند. خانمی که آن سوال را پرسیده بود، دهانش باز مانده بود و حتی پلک هم نمیزد. پرسید: «چرا تا حالا این را نگفته بودید؟» دوستم مارک رایان آنجا نشسته بود و خیره شده بود. او گفت: «از زمانی که تو را میشناسم، هرگز این داستان را بازگو نکرده بودی. این محکمکاریست. همه چیز را تغییر میدهد.»
همه چیز را تغییر میدهد؟
محکمکاری؟
همگی گفتند که باید داستان را بازگو کنم.
مارک گفت: «با فرض بحران اقتصادی کنونی و مردمی که شغل و خانه خود را از دست میدهند، این داستان باید بیشتر از قبل گفته شود.»
حرفهایشان را شنیدم و قبول کردم.
و داستان این است…
وقتی نوجوان بودم، دوست داشتم نویسنده شوم. میخواستم کتابها و نمایشنامههایی بنویسم که مردم را شاد کند. هرجا که نگاه میکردم مردم ناشاد را میدیدم. باور داشتم که میتوانم با شوخطبعی و داستان به آنها کمک کنم. طی آن دوران دهه 1970، مسابقات ورزشی را تماشا میکردم.
امروز دیگر این کار را نمیکنم اما آن روزها، گاوبازهای دالاس مشهور بودند. راجر استوباخ و تام لاندری قهرمان بودند. هیجانزده شدم و احساس کردم این مکان متعلق به من است و نامم در تگزاس و دالاس سر زبانها میافتد. در آن زمان در اوهایو زندگی میکردم. آنجا به دنیا آمده بودم و همانجا بزرگ شده بودم. در خط آهن به عنوان مسوول سکو کار میکردم و تمام روز کار سخت انجام میدادم و از پنج سالگی حتی آخر هفتهها و تابستان هم کار میکردم. پولهایم را پسانداز کردم، ساکم را برداشتم و با اتوبوس به سمت دالاس رفتم. سه روز طول کشید تا رسیدم آنجا. در آن شهر بزرگ گم شدم. من که در شهر کوچکی همچون اوهایو به دنیا آمده و بزرگ شده بودم، آمادگی روبرو شدن با هیاهو و شلوغی شهری به بزرگی دالاس را نداشتم. خیلی نگذشته بود که میخواستم از آنجا بروم. اما همچنان میخواستم که یک نویسنده باشم. در آن زمان شرکتهای بزرگ در حال ساختن لولههای گاز و بنزین در آلاسکا و خاورمیانه بودند و اگر قبول میکردیم که به یکی از این جاها برویم، حقوق خوبی میدادند. تمایلی به رفتن به کشور خارجی و کار بیشتر نداشتم، اما شانسی برای پول درآوردن، پسانداز و سپس یافتن موقعیتی را که بتوانم چند ماه یا یک سال به نوشتن مشغول شوم، در آن یافتم. این به نظرم یک استراتژی بینظیر رسید. به یکی از آگهیهای روزنامه که قول داده بود کاری با حقوق ساعتی بسیار غیرعادی برایم بیابد، زنگ زدم. به دفتر آنها رفتم، مسوول فروش بسیار گران قیمتی را ملاقات کردم و در پایان به دلیل قولی که به من داده بود که کار لولهسازی در خارج از کشور را برایم در عرض یک یا دو هفته هماهنگ کند، همه پولم را به او دادم- همه پساندازم را که آن زمان حدود هزار دلار بود. شاید بتوانید حدس بزنید که بعد از آن چه اتفاقی افتاد، اما مطمئنم همه داستان را نمیتوانید حدس بزنید. در عرض یک هفته، شرکتی که تمامی پولم را گرفته بود، منحل شد. درها بسته بود، هیچ کس به تلفن پاسخ نمیداد و هیچ آدرس جدیدی هم وجود نداشت. کمی پس از آن، شرکت اعلام ورشکستگی کرد و مدتی پس از آن، صاحب شرکت خودکشی کرد. هیچ کس نبود که پول مرا پس دهد. تنها بودم. بیپول. در دالاس بودم و فرسنگها دور از خانه. اعتراف میکنم که در این نقطه، ضمیرم بیدار شد. خانوادهام در اوهایو مرا میپذیرفتند و از بازگشتم به خانه استقبال میکردند. اما من کلهشق بودم و تصمیم گرفتم که بمانم. من ماندم. روی نیمکت کلیسا، پلههای شرکت پست و در ایستگاه اتوبوس میخوابیدم. همانگونه که میتوانید تصور کنید، دوران سختی بود و من هرگز در مورد آن حرف نمیزدم. باعث خجالت بود. وقتی در آن میهمانی شام داستان را گفتم، همگان بر این عقیده بودند که من باید آن را برای همه بازگو کنم. آنها گفتند که مردم در همین شرایط هستند- به دولت، شرکت، بانک یا شخصی اعتماد کردهاند و اکنون در حال از دست دادن خانه و شغل خود هستند.شنیدن اینکه من هم سه دهه قبل همین مشکلات را پشت سر گذاشتم و نه تنها ماندم بلکه به جایی رسیدم که جو ویتال سی سال قبل حتی تصورش را نمیکرد، باید برای شما هم الهامبخش باشد.
در خیابانها پرسه میزدم و برای فرار از فقر، روی خودم کار میکردم. کتابهای خودیاری میخواندم، کارهایی انجام میدادم، با قبول هر کاری که میتوانستم بیابم تقلا میکردم، اما همیشه و همیشه و همیشه بر بینش و دیدگاه خود متمرکز بودم: روزی نویسنده کتابی باشم که به مردم کمک کند شاد باشند و از آن الهام بگیرند. اگر هماکنون در جاگاهی هستید که احساس خوبی ندارید یا آن جایگاه، امن نیست، به شما تاکید میکنم که به خود یادآور شوید که این وضعیت، موقتیست.
این درمان ناامیدیست.
همان گونه که در کتابم به نام عامل جذب گفتهام، این واقعیت این لحظه است و واقعیت این لحظه میتواند تغییر کند. میتوانید با انجام آنچه که میدانید و باید انجام دهید، به این تغییر کمک کنید. اما به خاطر داشته باشید، خورشید دوباره طلوع میکند. همیشه همینطور بوده. هماکنون وظیفه شما این است که بر آنچه که میخواهید تمرکز کنید و آن را جلوی چشم خود داشته باشید. آری، همیشه کار بکنید؛ آری، مثبت باشید و انسانهای مثبت را در اطراف خود جمع کنید؛ آری برای دیگران پشتیبان باشید. اما به خاطر داشته باشید، اگر هر کسی توانسته در فقر و بیخانمانی، بیکاری یا هر مشکل دیگری دوام بیاورد، پس شما هم میتوانید. آن را فراموش نکنید.
نکته آخر:
اعتراف میکنم زمانهایی بود که میخواستم همه چیز را رها کنم و به زندگیم پایان دهم. خدا را شکر بر جای ماندم. اگر زود کنار میرفتم، موهبت این زندگی سرشار از شگفتی و جادو، موفقیت و شهرت را که هیچگاه در رویا هم نمیدیدم، از دست میدادم. نمیدانم چگونه شگفتی ادامه دادن راه را توصیف کنم؛ شما هم میتوانید. کاری که باید انجام دهید این است که در راه خود بمانید و از قلب خود پیروی کنید و یادتان باشد:
منتظر معجزه باشید