
به خودت دروغ نگو
هیچ یک،از این شماره تصمیم گرفتهایم بخشهایی از کتاب «به خودت دروغ نگو دخترجان!»، اثر ریچل هالیس را به شکل دنبالهدار در مجله منتشر کنیم. این کتاب در حال حاضر رتبه هفتم پرفروشترین کتابهای آمازون در سال جدید را به خود اختصاص داده و امتیاز 9/4 از 5 را از خوانندگان خود گرفته است. خانم هالیس هر فصل این کتاب را به معرفیکردن دروغی اختصاص داده که زنان در سرتاسر دنیا به خود گفته و باورش کردهاند. به شخصه باور دارم که خواندن این کتاب نه تنها موجب پیشرفت زنان سرزمینم میشود، بلکه باعث خواهد شد که آنها به نزدیکترین کسی که مدتهاست او را از خاطر بردهاند، توجه کنند: خودشان.
دروغ اول: از فردا شروع میکنم!
قسمت اول
نمیتوانم تعداد رژیمهایی را بشمارم که امتحانشان کردهام. نمیتوانم بگویم چندبار تا به حال برنامهریزی کردهام تا به باشگاه بروم ولی بیخیال شدهام. دو بار هم در مسابقات دو نیمهماراتن ثبتنام کردم، هزینه پرداختم اما سپس بیسروصدا وانمود کردم که یادم رفته چه زمانی باید برایش تمرین میکردم. تعداد دفعاتی که اعلام کردم «از این به بعد، صبحها قبل از رفتن به سر کار میخواهم یک مایل پیادهروی کنم» ولی این کار به سه دفعه هم نکشید، چطور؟
بینهایت!سالها بود که من، مانند بسیاری از زنان دیگر، چنین عادتی داشتم. ما در مورد چیزهایی صحبت میکنیم که دوست داریم انجام دهیم، امتحان کنیم، به دست آوریم یا به آن تبدیل شویم، اما وقتی واقعا لحظه انجامدادن آن فرا میرسد، خیلی زود بیخیال میشویم.شاید دلیل به وجودآمدن این عادت در ما این باشد که ما با مشاهده این الگو بزرگ شدهایم. مجلهها و برنامههای تلویزیونی زمان زیادی را صرف این مسئله میکنند که وقتی از مسیر خارج شدیم.چه کار کنیم. اما در وهله اول به ما یاد نمیدهند که چگونه باید در مسیر باقی بمانیم. زندگی پیش میرود و برنامههایمان به هم میخورند. اما وقتی این مسئله آنقدر تکرار میشود که قولهایی که میدهیم، قدرت کمی در زندگیمان پیدا میکنند، آن زمان است که باید به بررسی خودمان بپردازیم. چند ماه پیش رفته بودم بيرون تا با نزدیکترین دوستانم شام بخوریم. آن ساعات شاد غیرمنتظره به شامی غیرمنتظره انجامید و همه ما، بیش از آنچه انتظارش را داشتیم، با یکدیگر وقت گذراندیم. من زمانی به خانه رسیدم که بچهها خوابیده بودند و دِیو داشت بازی «لیگ برتر بیسبال» یا «لیگ قهرمانان» یا یک چنین چیزی را انجام میداد؛ دو سال است که او شبها قبل از خواب بازی میکند (و تا جایی که من میدانم، هیچ پیشرفتی هم نداشته!). بوسیدمش و با او در مورد روزی که گذرانده صحبت کردم، سپس به زیرزمین رفتم؛ جایی که تردميلمان را در آنجا گذاشته بودیم، و چند مایلی دویدم. در مورد آن ورزشی که انجام داده بودم در اسنپچت پستی گذاشتم.
نوشتم: آره، چون تو برنامههام بود و نمیخواستم کنسلش کنم.
واقعا حیرت کرده بود: یعنی نمیتونستی تا فردا صبر کنی؟
گفتم: نه، چون به خودم قول داده بودم و دیگه نمیخوام قولهامو زیر پا بذارم.
نوشت: عجب! من که اولین کسیام که قولهامو میشکنم.
او تنها کسی نیست که این کار را میکند. من هم همیشه به این مسئله عادت کرده بودم تا زمانی که متوجه شدم چقدر برای ماندن بر سر قولهایی که به دیگران میدهم تلاش میکنم اما قولهایی را که به خودم دادهام خیلی سریع فراموش میکنم. «فردا ورزش میکنم» به «به این زودیها ورزش نخواهم کرد» تبدیل میشد، چون صادقانه بگویم، اگر شما میخواستید به تعهدی که دادهاید وفادار بمانید، همان موقعی که گفته بودید ورزش کرده بودید. اگر دوستی داشتید که به طور مداوم قرارش را با شما به هم میزد، چه کار میکردید؟ اگر هر موقع که برنامهریزی میکردید، تصمیم میگرفت قرار را کنسل کند چطور؟ اگر بهانههایی سرسری میآورد و میگفت: «خیلی دوست دارم ببینمت، اما این برنامه تلویزیونی که دارم میبینم خیلی خیلی خوبه!»
یا اگر یکی از دوستانتان در محل کار به طور مداوم کارهای جدیدی را امتحان کند؟هر سه هفته یک بار بیاید و بگوید که رژیم جدیدی گرفته یا هدف جدیدی در سر دارد ولی دو هفته بعد همه چیز را بگذارد کنار؟ فرض کنید او را صدا زدهاید و گفتهاید «هی پم، فکر میکردم رژیم whole30 گرفتی؟» در این حین پم در اتاق استراحت نشسته و دارد پیتزای گوشت میخورد و برایتان تعریف میکند که بله، تصمیم داشته رژیم whole30 بگیرد و حتی دو هفته هم به آن پایبند بوده و احساس خوبی هم به دست آورده، اما دو هفته بعد برای پسرش مهمانی تولد گرفته و نتوانسته به وسوسه خوردن کیک غلبه کند و سپس دیگر رژیم را رها کرده. است. حالا نه تنها آن چند گرمی که از دست داده بود، دوباره به بدنش برگشته، بلکه کمی چاقتر هم شده است.
آیا احترامی برای چنین فردی قائل هستید؟ کسی که بارها و بارها کاری را شروع میکند و از آن دست میکشد؟ آیا روی پم یا دوستی که همیشه شما را میپیچاند، حسابی باز میکنید؟ آیا وقتی آنها نسبت به چیزی متعهد میشوند، به آنها اعتماد میکنید؟ وقتی به شما قولی میدهند، باور میکنید؟نه، به هیچ وجه. و این سطح از عدم اعتماد و ترس در مورد شما نیز صدق میکند. ذهن ناخودآگاهتان میداند که شما، خود خودتان، بعد از به همزدن آن همه برنامه و تسلیمشدن در برابر هدفهای متفاوتی که داشتید، دیگر قابل اعتماد نیستید.
قضیه را به شکل دیگری ببینیم. آیا کسی را میشناسید که همیشه به قولش پایبند باشد؟ که اگر به شما بگوید که میآید، بتوانید حتی ده دقیقه زودتر انتظار دیدنش را داشته باشید. که اگر نسبت به کاری تعهدی بدهد، میتوانید شرط ببندید که انجامش خواهد داد. که اگر به شما بگوید برای اولین بار در ماراتن ثبتنام کرده، از تعجب انگشت به دهان میمانید چرا که میدانید حتما آن ماراتن را به پایان خواهد رساند. وقتی چنین شخصی نسبت به چیزی تعهد میدهد، چقدر تعهد او را جدی میگیرید؟ امیدوارم متوجه منظورم شده باشید. اگر به طور مداوم به خودتان قول بدهید و پای قولهایتان نمانید، دیگر نمیتوانید قولی به خود بدهید. فقط دارید حرف میزنید. شما هم دارید مانند پم و رژیمی که گرفته یا دوستی که به خاطر سریال «بازی تاج و تخت» شما را قال گذاشته، روی هوا حرف میزنید! چندبار تا به حال قولهایتان را زیر پا گذاشتهاید تا به تماشای تلویزیون بنشینید؟ چندبار تا به حال قبل از شروعکردن کار مدنظرتان تسلیم شدهاید؟ چندبار تا به حال پیشرفت واقعی داشتهاید، اما با یک شکست کوچک همه چیز را بوسیدهاید و گذاشتهاید کنار؟ چندبار تا به حال همکاران، خانواده یا دوستانتان شاهد عقبنشینی شما بودهاند؟ چند بار تا به حال فرزندانتان دیدهاند که تسلیم شدهاید؟ این اصلا خوب نیست. جامعه ما فضای زیادی برای خودپسندی یا تنبلی ایجاد کرده است؛ ما به ندرت در فضایی سرشار از حس مسئولیتپذیری قرار میگیریم. همچنین به ندرت میتوانیم کافه لاتههای بدون شکر و با طعم وانیل پیدا کنیم، اما وقتی که واقعا یکی بخواهیم، راهی برای به دستآوردنش پیدا خواهیم کرد. داشتم شوخی میکردم.وقتی واقعا چیزی را بخواهید، راهی پیدا خواهید کرد. وقتی تمایل واقعی برای کسب چیزی نداشته باشید، بهانهجویی خواهید کرد. ضمیر ناخودآگاهتان چطور فرق بین چیزهایی که واقعا میخواهید و چیزهایی را که تظاهر میکنید میخواهید متوجه میشود؟ با نگاهی به سابقه شما و اینکه چطور در گذشته به مسائل مشابه رسیدگی کردهاید. آیا سر قولتان ماندهاید؟ وقتی برای انجام کاری برنامهریزی کردهاید، آیا تا پایان آن پیش رفتهاید؟ وقتی در شرایط شکست یا از دستدادن قرار میگیریم، به پایینترین سطح میرسیم و این پایینترین سطح معمولا بالاترین سطح یادگیری ماست. شاید کمی عجیب به نظر برسد، پس اجازه دهید توضیح بدهم.اگر برنامه امروزتان این بوده که 30 مایل بدوید، به نظرتان تا چند مایل را بدون توقف طی خواهید کرد؟ به اندازه بالاترین سطح یادگیریتان. پس اگر بیشترین مقداری که تا به حال دویدهاید، چهار مایل بوده است، تا همین حدود به راحتی خواهید دوید. البته ممکن است آدرنالین باعث شود کمی بیشتر بدوید و قدرت اراده نیز نکته مهمی خواهد بود؛ اما معمولا بدنتان به آن چیزی رجوع میکند که برایش آشناست و با آن احساس راحتی میکند. همین نکته در مورد قولهایی که به خودتان میدهید نیز صدق میکند. اگر برای رسیدن به هدفی تصمیمگیری کنید، به عنوان مثال «میخواهم یک رمان بنویسم» یا «میخواهم ده کیلومتر بدوم»، ضمیر ناخودآگاهتان احتمال رسیدن شما به آن هدف را بر اساس تجربیات قبلی بررسی میکند. پس وقتی روز چهارم از راه میرسد و شما احساس خستگی میکنید و حوصله بیرونرفتن و دویدن را ندارید، به بالاترین سطح تمرینی خود رجوع میکنید. دفعه قبلی که در چنین شرایطی قرار گرفتم چه کار کردم؟ آیا مقاومت کردم، عادتی ایجاد کردم و به کارم ادامه دادم؟ یا بهانه آوردم و به بعدها واگذارش کردم؟
هر استانداردی که برای خود ایجاد کنید، در همانجا متوقف خواهید شد، مگر آنکه در برابر غریزهتان مقاومت کنید و الگو را تغییر دهید.