
انتخابهای سرنوشتساز
هیچ یک،عمو فری، یک ایرانیتبار مقیم استرالیاست که در اداره پست سیدنی استخدام شده و از اینکه توانسته در غربت، شغل راحت و آبرومندی را برای خودش دستوپا کند، بسیار خوشحال و راضی بود. عمو فری در روزهایی که برای استخدامشدنش در اداره پست به دنبال آزمایشها و تهیه مدارک پزشکی بود، با آلبرت آشنا میشود که او هم قرار بود به استخدام اداره پست شهر سیدنی دربیاید. همین آشنایی، منجر به یک دوستی 30ساله شده و شروع به کار و بازنشستگی فری و آلبرت با هم همزمان میشود. در جشن شب بازنشستگی، این دو دوست و همکار قدیمی، براي یک تور تفریحی سهماهه به چند کشور برنامهريزي ميكنند تا سفر با کشتی کروز را هم تجربه کنند؛ این قراری بوده است که در جشن اولین حقوقی که از اداره گرفته بودند، با هم میگذارند و حالا که 30 سال از آن شب گذشته بوده است.طبق قرارشان، بر سر میز مذاکره، خاطرات سالهای گذشته را مرور میکردند. هر کدام از این دو نفر فهرستی را از کشورهای موردعلاقه و مکانهای تفریحی و هتلهایی که قرار بود در آنجا اقامت کنند، تهیه کردند و برای انتخاب و تصمیمگیری نهایی به همدیگر نشان دادند. عمو فری وقتی چشمش به فهرست آلبرت افتاد، در حالی که از شدت تعجب چشمانش از حدقه بیرون زده بود، رو به آلبرت کرد و گفت آلبرت مگر دیوانه شدهای؟ مگر گنج پیدا کردهای؟ فکر کردی هزینه سفری که برنامهریزی کردهای، چقدر میشود؟آلبرت با خونسردی نگاهی به فری انداخت و گفت بله، در این سالها که با هم دوست و همکار هستیم، آیا شده است که کاری را بدون حسابوکتاب انجام دهم؟ فری گفت نه، نشده است، ولی میدانی باید معادل یک سال حقوق بازنشستگی را بابت هزینه این سفر بپردازیم؟ آیا فکر کردهای 9 ماه بعد از سفر و تا پایان سال را باید چگونه بگذرانیم؟ آلبرت در پاسخ گفت فکر همه چیز را کردهام؛ اگر به این سفر برویم، میتوانم هزینههایش را تامین کنم و با آن 9 ماهی هم که تو نگران پرداخت هزینههایش هستی، هیچ مشکلی ندارم و حتی بیشتر از آن هم پسانداز دارم. فری پرسید مگر هر دو ما به اندازه هم حقوق، پاداش و اضافهکاری دریافت نمیکردیم؟ گفت دقیقا به اندازه هم دریافت میکردیم. فری گفت خب هزینههایمان هم که به اندازه هم بوده است، تو چطور چنین پولی را داری؟ از کجا آوردهای؟ ارث به تو رسیده است که من خبر ندارم؟ آلبرت لبخندی زد و گفت عمو فری عزیز، نه ارثی به من رسیده است و نه گنج پیدا کردهام، دریافتی من و تو از اداره هم یکسان ولی انتخابهایمان متفاوت بود؛ شیوه هزینهکردنهایمان با هم فرق نمیکرد. درست است که آخر ماه، برای هیچکداممان پول اضافهای نمیماند که ماه بعد از آن استفاده کنیم و هر ماه تا سنت آخر دریافتیمان را خرج میکردیم، ولی من در این 30 سال کاری را انجام میدادم که تو حاضر به انجامش نبودی. عمو فری با تعجب پرسید چه کاری؟ ما که همیشه با هم بودیم و از همه کارهای همدیگر خبر داشتیم! فکر نمیکنم تو کاری را انجام داده باشی که من انجام نداده باشم که حالا به این راحتی حاضری چند برابر من برای سفرت هزینه کنی. آلبرت گفت عمو فری، کمی بیشتر فکر کن، شاید یادت بیاید. فری کمی سرش را خاراند و گفت آلبرت، هر چه فکر میکنم، عقلم به جایی نمیرسد؛ زودتر بگو ببینم چه کار کردهای؟ واقعا دارم کلافه میشوم. آلبرت گفت باشد، الان به تو میگویم. یادت هست هنوز سه ماه از استخداممان نگذشته بود که یک روز خانمی حدودا 50ساله و کمی هم چاق به اداره آمد و گفت من نماینده شرکت بیمه هستم؟ عمو فری سرش را به سمت راست بدنش خم کرده بود و انگشت اشاره دست راستش را مانند بچهکوچولوهای شیطان در دهانش کرده بود و گفت خب، یک چیزهایی یادم هست. هر چند وقت یکبار به اداره میآمد و کلی وراجی میکرد. آلبرت گفت بله، همان وراجیهایی که تو حاضر نبودی بهشان گوش کنی، باعث شد امروز شرایط مالیام خیلی با تو تفاوت پیدا کند.من 10 درصد حقوقم را بیمه عمر خریدم. آن پولها تبدیل به سرمایهای شد که امروز به من کمک میکند تا نسبت به تو، از انتخابها و امتیازات بهتری برخوردار باشم و بتوانم راحتتر و بهتر و سریعتر برای هزینهکردن تصمیم بگیرم. یادت هست که خانم رزا را که با مهربانی و حوصله، بیمه عمر را برایمان توضیح میداد، دست میانداختی و مسخرهبازی درمیآوردی؟ آن بیچاره چقدر با شور و اشتیاق تلاش میکرد تا تو را متقاعد کند؟ من حرفهای خانم رزا را گوش دادم و جدی گرفتم، ولی تو در جواب با لودگی میگفتی خدا بزرگ است، خودش به من کمک میکند. ان زن بیچاره میگفت بله، درست که خدا بزرگ است، من هم به خدا و بزرگیاش اعتقاد دارم، شاید خدا هم برای همین من را پیش تو فرستاده است. ولی هر چه او میگفت، تو یک چیز دیگر میگفتی و یک دلیل برای نخریدن میآوردی. آخرین حرفش یادت هست که گفت امیدوارم یک روز به خاطر نخریدن این بیمهنامه، پشیمان نشوی؟ در جوابش گفتی تا 30 سال دیگر چه کسی مرده و چه کسی زنده است؟ و گفتی من که استرالیایی نیستم، شاید چند سال دیگر به کشورم برگردم و پولهایم از بین برود، مگر دیوانهام که پولهایم را بدهم شرکت بیمه بخورد؟ مگر خودم بلد نیستم پولهایم را خرج کنم؟ خانم رزا گفت چشم بر هم بزنی، 30 سال گذشته است، این حرفش را یادت هست؟ عمو فری گفت بله، یادم هست، انگار همین دیروز بود که این حرفها را میزد. واقعا آلبرت چقدر زود گذشت! چقدر سربهسرش میگذاشتیم.آلبرت لبخندی زد و گفت یادت هست روزی که از شرکت بیمه یک نماینده جدید به اداره آمده بود؛ از او پرسیدی چرا خانم رزا نیامده است؟ گفت خانم رزا دیگر نمیآید و من از این به بعد به جایش میآیم؛ پرسیدی چرا نمیآید؟ او گفت خانم رزا فوت کرده است و تو گفتی بیچاره از دست من و به خاطر نخریدن بیمه عمر و حرصوجوشهایی که برای متقاعدکردن من میخورد، آخرش مرد. فری گفت بله آلبرت، چه روزهایی بود، چقدر زود گذشت! هیچوقت فکرش را نمیکردیم 30 سال به این سرعت بگذرد، ولی هر چه بود، گذشت. بله آلبرت، خدا بیامرز وقتی میگفت فری چرا حاضر نمیشوی این بیمهنامه را بخری، تو هم میگفتی من پول ندارم.عمو فری که سرش را پایین انداخته بود با تاسف سرش را تکان میداد، گفت بله، هر چه رزای بیچاره روی کاغذ برای من ثابت میکرد که اگر 10 درصد هزینههای غیرضروری زندگی را که شامل پول خرید سیگار و نوشیدنیهای غیرضروری میشد، از هزینههای روزانه کم میکردم و به جای چیپس و فستفودهایی که به سلامتیام آسیب میرساند، خودم را مدیریت میکردم و به جای این هزینهها، مانند تو بیمه عمر خریده بودم، امروز میتوانستم بدون هیچ دغدغهای با تو به سفرهای بیشتر و بهتری بروم و حق انتخابهای باکیفیتتری داشته باشم. ورقزدن دفترچه خاطرات آلبرت و فری تا پاسی از شب طول کشید و حالا زمان خداحافظی فرا رسیده بود، هر کدامشان باید به خانه برمیگشتند و خودشان را آماده میکردند تا روز بعد، برای ثبتنام در تور به آژانس مسافرتی مراجعه کنند. بعد از چند روز، سفر دو دوست قدیمی از فرودگاه سیدنی به مقصد بانکوک، پایتخت تایلند، آغاز شد و در ادامه سفر تفریحی، لذت تجربه سوارشدن کشتی کروز، که یکی از رویاهای سالهای کارمندیشان بود، محقق شد. پس از سه هفته سفر هیجانانگیز و پرخاطرهشان، سفر عمو فری به خاطر تمامشدن بودجه به پایان رسید و به ایران بازگشت، در حالی که آلبرت همچنان به سفر تفریحیاش ادامه داد و با سرمایهای که از محل بیمه عمرش دریافت کرده بود، یک آپارتمان مسکونی و یک رستوران کوچک در یکی از مناطق توریستی شهر بانکوک خریداری کرد و شرایط زندگیاش یا سرمایهگذاریای که انجام داد، بسیار با عمو فری متفاوت شد. وقتی عمو فری این خاطرات را برای ما تعریف میکرد، نگاهی به من و سامان انداخت و گفت خوش به حالتان، شغل بسیار خوبی دارید. من همیشه فکر میکردم کارکردن در اداره پست، بهترین شغل دنیاست، چون با تحویل بستههای پستی، مردم را خوشحال میکنیم، ولی حالا به این نتیجه رسیدهام که شغل شما ضمن ارزشمندبودن، لذتبخش هم هست؛ چون هم به مردم کمک میکنید تا انتخابهای بهتری داشته باشند، هم اینکه از زندگیشان بیشتر لذت ببرند. ساعت را نگاه کردم، ساعت 4 بامداد شده بود و ساعت 7 باید به همراه عمو فری از رشت به سمت ماسوله میرفتیم. از پشت میز غذاخوری بلند شدیم تا به طرف اتاق خواب برویم. گوشی عمو فری زنگ خورد و تصویر آلبرت که سوار قایق تفریحی شده بود، از واتسآپ پدیدار شد. عمو فری در حالی که صدا و تصویر دوست قدیمیاش را میدید، خوشحالی توام با افسوس در صدایش مشهود بود. وقتی که برگشتم برای عمو فری به علامت شببخیر دست تکان دهم، قطرات اشک را که از گوشه چشمانش روی میز میغلتید، دیدم و با خودم گفتم یک انتخاب کوچک، چقدر میتواند تفاوتهای بزرگی را ایجاد کند. ای کاش عمو فری لذتهای کوتاهمدت و بیارزش را با لذتهای درازمدت و سرمایهگذاری در خرید بیمه عمر عوض میکرد و میتوانست مانند آلبرت و آلبرتهایی که تصمیمهای بهتری در زندگی گرفتهاند، از شرایط و فرصتهای بهتری در زندگی استفاده میکرد.