
انگیزه
هیچ یک،دایی که مُرد، همسرش سه بچهی قد و نیمقدی را که داشتند، بُرد و تحویل پرورشگاه داد. ترکشان کرد. خبر که به گوش مادر و پدرم رسید، لحظهای درنگ نکردند. به پرورشگاه رفتند و سه یادگار دایی را تحویل گرفتند و آوردند خانه تا از آن به بعد با آنها و دو بچهی خودشان؛ من و برادرم زندگی کنند. با وضعیت مالی آن روزهای خانواده، چنین تصمیمی، خیلی راحت به نظر نمیرسید. پدر، هنرمند بود و از گرافیک و روزنامهنگاری معیشت میکرد. سالها طراح و گرافیست روزنامهی کیهان بود. صبحها تا عصر در روزنامه و عصرها که به خانه میآمد، نصف مجلات معتبر شهر منتظر بودند تا پدر، روی جلد شمارهی جدیدشان را طراحی کند. گاهگاهی میدیدم که پدر تا صبح بیدار است و با ابزارهای طراحی آن زمان مثل قیچی و کاتر و چسب و میز شیشهای و… مشغول طراحی جلد یکی از مجلات است. با همان سن کم، سختی وضعیت آن روزهای خانواده را با گوشت و پوستم احساس میکردم. با خودم قرار گذاشته بودم چیز زیادی از آنها نخواهم و چه بسا در آن عوالم کودکی، میخواستم کمک حالشان باشم. خانهی مادربزرگ در امیریه بود. بقال محلهشان تیلههایی دلربا داشت که هر کدام را به مبلغ یک ریال میفروخت. با هر پولی که در جیبم داشتم، از او تیله میخریدم و میآوردم به محلهی خودمان و هر کدام را به 5 ریال میفروختم و کلی سود میکردم. اما قضیه به همینجا ختم نمیشد. یکبار از یک مغازه، بستههای آدامس خریدم و آوردم جلوی مدرسه برای فروش به همشاگردیها بساط کردم که ناگهان پدر سر رسید و با دیدن من در آن شرایط، از عصبانیت منفجر شد. در حالیکه بساطم را جمع میکرد و من را به خانه میکشاند. میگفت کِی پول خواستی که من نداده باشم که حالا توی محل با این کارهایت آبروریزی میکنی. جز از راه نوشتن و طراحی، پولی در نیاورده بود و دستفروشی پسرش را عیب میدانست.بارها اطرافیانش به او میگفتند برود در کار خرید و فروش دلار یا خرید و فروش پیکان و ماشینهای دیگر، ولی اصلا به آنها حتی فکر هم نمیکرد. با کارش دلخوش بود. حالا که بحثش پیش آمد بگذارید این ماجرا را هم بگویم که یک روز، اسپریهای رنگش را برداشتم و روی مشتی بادکنک ریختم و آنها را باد کردم و دستهی بادکنکها را تحویل یکی از بچهمحلها دادم تا برود بفروشد و در سودش با من شریک شود. چند ساعت بعد، داشتم داد و قال کرکنندهی پدر آن پسر را میشنیدم که میگفت عوض اینکه فکر درس و مشقتان باشید، پسر من را هم بادکنکفروش کردهای. ماجرا به گوش پدر هم رسید و چشمتان روز بد نبیند…برادر بزرگم از همان کودکی، عاشقِ لوکسبودن بود. برندهای مطرح آن زمان را آباد کرده بود؛ از لباسهای بنتون بگیرید تا کفشهای دکتر مارتین و چوباسکیهای روسیگنال. همیشه طالب بهترینها بود. من اما با خودم کلنجار میرفتم. برادر، فرزند اول خانواده بود؛ یادآور همان عشق دوران اول ازدواج که در خیلی از ازدواجها به تدریج در سالهای بعد، رنگ میبازد. من فرزند دوم خانواده بودم. دوران زندان پدر، سختیهای جنگ و معیشت کساد. فکر میکردم خانواده توجه ویژهتری به برادر بزرگتر دارند و با خودم میگفتم حق دارند. از آنها چیز زیادی نمیخواستم. میخواستم ببینند که کاوه متکی به خود است. خودکارش را تا وقتی جوهرش به تهش نرسیده، دور نمیاندازد. پول زیادی نمیخواهد و سراغ لباسهای مارکدار نمیرود. هر طور شده میخواستم خودم را اثبات کنم. وقتی برادرم سراغ آموزش تکواندو رفت، من هم با او همراه شدم. سه ماه بعد، برادرم از تکواندو دلزده شده بود، ولی من تا جایی ادامه دادم که به فینال قهرمانی کشوری رسیدم. در اسکیت هم همین اتفاق افتاد. علاقهی سه ماههی برادرم به این ورزش، برای من تبدیل شد به مربیگری و شکلگیری یک کسبوکار از دلِ آن. همهاش همان بود که گفتم؛ میخواستم هرطور شده خودی نشان دهم. حالا یکبار با برندهشدن در یک مسابقهی مهم و بار دیگر با ادارهی کسبوکاری که برای خودم قانون گذاشته بودم که باید موفق شود. همین انگیزه بود که من را به جلو برد و بسیاری از رویاهای ذهنیام را به دنیای واقعی آورد. خوانندهی گرامیِ این سطرها؛ تو هم اگر میخواهی موفقیت چشمگیرت را ببینی، باید دنبال انگیزهات بگردی. انگیزهای از جنسِ یا این یا هیچ. از جنسِ خرابکردنِ پلهای پشتِ سر، برای اینکه دیگر نتوانی به عقب برگردی و چارهای جز پیشروی نداشته باشی. همین انگیزه است که سوختِ موشکِ پیشرفت و موفقیتت خواهد بود. تا انگیزه نباشد، موفقیتی هم نخواهد بود. متحولکنندهترین آموزهی دنیا برای موفقشدن را به دست یک فرد بیانگیزه بدهی، قدمی از پیش نخواهد برد. وقتی آن انگیزه پیدا شد، شروع همهی اتفاقات خوب است. پیدا کردنش آنچنان که به نظر میرسد، سخت نیست. کافیست اراده کنی و به مسیری که در ادامهی این یادداشت به تو میگویم، عمل کنی.
آنچیزی که حالِ دگرگون میآورد
وقتی به آن دورانی نگاه میکنم که برایتان روایتش کردم، یکی از دلایل شکلگیری آن انگیزهی آتشین برای موفقشدن را توجه به عاملی میدانم که ناراحتم میکرد. وقتی میدیدم پدر و مادر در تَکوتای ادارهی یک خانوادهی هفت نفری هستند، ناراحتیام را با تمام وجود حس میکردم. این ناراحتی برایم بسیار ارجمند بود. نادیدهاش نمیگرفتم و همین عاملِ اولی شد که انگیزهی انفجاری من را شکل داد. تو هم اگر میخواهی انگیزهی موفقیتت را پیدا کنی، سراغ آن چیزهایی برو که باعث ناراحتیات میشوند. و نه فقط ناراحتی، برو سراغ همان عواملی که حالت را دگرگون میکنند. برای خیلیها این میتواند همان عاملی باشد که باعث ناراحتیشان میشود و سعی در رفعکردنش دارند. برای برخیهای دیگر این قضیه از جنسی متفاوت است. فردی عاشق میشود و این عشق، دگرگونکنندهی حال و روزش است و انگیزهای بسبزرگ برای تحقق بهترینها در او پدید میآورد.از این دست موارد، در زندگی هر کسی هست، کافیست جستوجوگرش باشی تا آن را بیابی. قدم اول را اینگونه بردار. بگرد در زندگیات؛ به جانِ آنچه پریشانت میکند، یورش ببر و در اختیارش بگیر. از نزدیک، آن را ببین. ببین که چیست؟ و از همینجا به گام بعدی برو، گامی که چارهای برای آن میجویی.
عامل اصلی موفقیت
اگر از من بپرسند که یک عامل برای کسب انگیزه نام ببر و به عامل دیگری اشاره نکن و فقط همان و همان؛ من پذیرش صددرصد مسوولیت زندگی خود را میگویم. این عاملیست که شکوفا میکند و به پیش میبرد و سرچشمهی بزرگترین تحولات در زندگی میشود. وقتی عاملی را شناختی که دگرگونت میکند، حالا باید مسوولیت صددرصد پرداختن به آن را بپذیری؛ و نه فقط به کلام که باید در عمل هم آن را در پیش بگیری. پذیرش مسوولیت یعنی به سامان رساندن آن حالِ دگرگون یا ناراحتکننده را فقط از خود بخواهی و در خود بجویی. بدانی که تو میتوانی آن را رفع کنی و آنوقت، انرژی و توان بینهایتی را در خود احساس خواهی کرد. این موردی نیست که نیاز به کشفکردن داشته باشد. این همه بزرگتران ما تاکید کردهاند که اگر میخواهی به سر و سامان برسی (بخوانید به موفقیت برسی) باید ازدواج کنی. چون ازدواج یعنی مسوولیت؛ جایی برای بهانهآوردن و تعویق نیست؛ باید اموری را پیش ببری که تا پیش از آن در سودایشان نبودی و همین امور است که سازندهات است و تو را به همان سر و سامانی میرساند که در واقع، موفقیت است. پذیرش مسوولیت صددرصدی زندگی خود، معجزه میآفریند. کافیست که تام و تمام باورش کنی و به اجرایش برسانی.
ولی افتاد مشکلها
وقتی مسوولیت را پذیرفتی، اینگونه نیست که در یک جادهی هموار بتازی و به پیش بروی و به مقصد برسی. هزاران مانع، منتظرت هستند که خودی نشان دهند. و اینجاست که جنس مسوولیتپذیری تو متفاوت میشود. مانعی پیش میآید، مشکلی حادث میشود و تو باید تقصیر را به گردن بگیری، نه اینکه دنبال مقصر بگردی. وقتی خودت را تقصیرکار دیدی، از تماشاگر تبدیل به بازیگر میشوی. توان این را مییابی که وضعیت را متحول کنی. این بهترین فرصت است. اگر همچون بسیاری، به محض برخوردن به یک مانع یا مشکل، کانون بیرون از خود را هدف قرار دهی و انگشت اشاره به سوی دیگری بگیری و بقیه را مقصر کنی، بزرگترین جفا را اول از همه در حق خودت کردهای. چون در آن وضعیت، تو در منفعلانهترین حالت ممکنت هستی و در آن حال فقط یک اتفاق برایت میافتد: پیش نمیروی، فرو میروی و پسرفت میکنی؛ و این بس رقتبار است. وقتی با چهار دوست عزیزم زمین اسکیت پارک ملت را بازطراحی و اجرا کردیم، بهرغم آنکه از آنها کمسنوسالتر بودم؛ به گونهای رفتار کردم که کاپیتان آن تیمِ کاری شوم. مسوولیتها را به عهده گرفتم و تقصیرها را به گردن؛ و این چه فرصت مغتنمی برایم به وجود آورد. شاید اگر جز این بود، امروز، چیزی جز رویاهایم اتفاق میافتاد؛ که البته اصلا برایم مطلوب نبود. دوست من، مسوولیت را به عهده بگیر و در زمان بروز موانع و مشکلات، تقصیرکار را خودت بدان تا از دروازهی بهترینها گذر کنی.
کمتوقع
و این توصیهی آخر این فصل است. امید از همه بِبُر. جز خدایت و خودت، امیدی نبین. توقعی نداشته باش. تنها خودت را در وسط گود ببین. بگذار از تجربهی شخصیام برایت بگویم. هر وقت در پروژهای یا کاری، توقعم را از دیگرانِ اطرافم به صفر رساندهام، در آن حال و هوا، وقتی کمک و همراهی از جانب برخی دیدهام، نیرویی برای به موفقیترساندن آن کار در وجودم پدید آمده که توگویی با آن میتوان کوه را جابهجا کرد. و این هدیه برای کسانیست که از هر که جز خود توقع ندارند و تنها خود را پیشبرندهی رویاهایشان میبینند و طراح سرنوشتشان. در این مسیر، آن کلام رومی را به یاد بیاور که جان کلامِ دلنوشتههاییست که در این فصل برایت روی کاغذ آوردم: «بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست/ از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی.»